حور چشمان ملایک منظرند
آن که بر عذرا دل از ما میبرند
زین هوس ناکانِ تر دامن چو گل
نیستند اینها گروهی دیگرند
می از آن خمخانه کایشان میکشند
پس بدان پیمانه کایشان میخورند
شوق میآرند و حالت میکنند
روح میبخشند وجان میپرورند
عقل را از خانه بر در مینهند
پرده ناموس و نامش میدرند
نفس را دستار در گردنکشان
از سر بازار بر میآورند
پارسایان را خراباتی کنند
گر شبی بر خیل ایشان بگذرند
در حریم راستانِ پاکباز
اهلِ دل إلّا به حرمت ننگرند
بر کمالِ حسنشان صاحبدلان
چون نزاری هر زمان والهترند