حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۱

چشمه خضر دهانی‌ست که جان می‌بخشد

روح را معجزه روح روان می‌بخشد

ما خرابیم و یبابیم* و مقامات کمال

به خراباتی بی‌نام و نشان می‌بخشد

با من و تو به جز از عشق بر او چیزی نیست

طاق ابرو و مژه تیر و کمان می‌بخشد

با من و با تو به جز بخشش او چیزی نیست

فطرت است این چه توان کرد چنان می‌بخشد

این نه میراث من و توست نه حق من و تو

هرچه او خواسته باشد به تو آن می‌بخشد

غیرتِ قدرت حق بین که عصای چوبین

می‌کند افعی و معجز به شبان می‌بخشد

هرکه افسرده عشق است از او ناید هیچ

عشق پیری‌ست که او بخت جوان می‌بخشد

دم به دم بشنو تا با تو چه می‌گوید عشق

نقد توفیر دهد نسیه زیان می‌بخشد

زین چه منت برم ای خواجه نمی‌خواهم اگر

به نزاری گدا ملک جهان می‌بخشد

اگرم بر نفس باز پسین رحم کند

کار آن است ضمان کرده امان می‌بخشد

در جوار خودم ار بار دهد اینم بس

خاصه خود خواجه ما گنج روان می‌بخشد