حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۹

فراقِ یارِ سفر کرده گر چنین باشد

هلاکِ عاشقِ مسکین علی الیقین باشد

سری به عجز نهادم به پیشِ صبر امروز

بلی قضایِ چنین روزِ واپسین باشد

به طعنه دوش به دل گفتم ای که می دیدم

ز ابتدا که سرانجامِ کارت این باشد

به هم برآمد و با من به طیره گفت خموش

که عاشق است نه عاقل که پیش بین باشد

ز دل برآمد و جان هم به دوست خواهم داد

کمالِ مرتبۀ عاشقان چنین باشد