به ترک دوستی کردن نه کار اهل دل باشد
ز روی اهل دل پیوسته نامحرم خجل باشد
ز بُن گاهِ محبّت سویِ وحدت ره توان بردن
و لیکن عالمِ وحدت برون از آب و گِل باشد
اگر صد جان برافشانی و خود را در میان بینی
چه باشد کثرت و کثرت ز وحدت منفصل باشد
میانِ عقل و عشق البتّه اصلاحی نخواهد شد
وگر این ماجرا از حکمِ صد قاضی سجل باشد
چو ما را پس رویِ عشق فرمودند از مبدا
همان اولا بود که عقل پیش از ما بحِل باشد
چو شد تسلیم و بیرون آمد از خود عاشقِ صادق
چه خواهد بود اگر نه بردبار و محتمل باشد
دلِ پاکت صراطِ تست و فردوست رضایِ حق
سزایِ غُل بود غولی که در وی غش و غل باشد
نباشد دل که بازاری ست پر سودا کدامین دل
که در چشمش خیالِ لعبتِ چین و چگل باشد
به وجهی بر کسی ما را چه انکارست اگر اصلا
معادِ خلق تا مبدا به رجعت متصّل باشد
نزاری جان و دل دارد فدایِ آن جوان مردی
که دائِم همّتش بر خیر و خوبی مشتمل باشد