مشتاق لقا روی نظر باز نگیرد
هرگز قدم از بیم خطر باز نگیرد
جز دیدن خوبان ندهد باصره را نور
کس دوستی از دیدهء سر ، باز نگیرد
صاحب نظر آن است ست که چشم از همه عالم
بردوزد و از یار نظر باز نگیرد
پاکان که نظرشان همه خیرست ز فرزند
لیکن پسری میل ز سر باز نگیرد
ما را مکن ای مدعی از روی نکو منع
کز کبک حذر کردن ، در باز نگیرد
تا زنده شود دوست به بوی نفس دوست
نوش از دهنِ همچو شکر باز نگیرد
حکمی ز ازل رفت یقین دان که چنین حال
گردون به قضا نیز و قدر باز نگیرد
فرزند که عاشق شد از او کار نیاید
در گوشِ دلش پند پدر باز نگیرد
بر بادیهء آتشِ عشق آنکه گذر کرد
آب از دهن تشنه جگر ، باز نگیرد
در پای نزاری مشِکن نیزه تشنیع
کو دست ز دامان سحر باز نگیرد
باری ز من این پند درین شهر بگویید
تا خانه نشین بار سفر باز نگیرد