حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۸

مشتاق لقا روی نظر باز نگیرد

هرگز قدم از بیم خطر باز نگیرد

جز دیدن خوبان ندهد باصره را نور

کس دوستی از دیده‌ء سر ، باز نگیرد

صاحب نظر آن است ست که چشم از همه عالم

بردوزد و از یار نظر باز نگیرد

پاکان که نظرشان همه خیرست ز فرزند

لیکن پسری میل ز سر باز نگیرد

ما را مکن ای مدعی از روی نکو منع

کز کبک حذر کردن ، در باز نگیرد

تا زنده شود دوست به بوی نفس دوست

نوش از دهنِ همچو شکر باز نگیرد

حکمی ز ازل رفت یقین دان که چنین حال

گردون به قضا نیز و قدر باز نگیرد

فرزند که عاشق شد از او کار نیاید

در گوشِ دلش پند پدر باز نگیرد

بر بادیه‌ء آتشِ عشق آنکه گذر کرد

آب از دهن تشنه جگر ، باز نگیرد

در پای نزاری مشِکن نیزه تشنیع

کو دست ز دامان سحر باز نگیرد

باری ز من این پند درین شهر بگویید

تا خانه نشین بار سفر باز نگیرد