حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۵

دولتِ آن کس که ترکِ جاه بگیرد

یوسفِ جان را ز قعرِ چاه بگیرد

هم چو من از طاعت و گناه نپرسد

ترکِ خرابات و خانقاه بگیرد

دل به جگر گوشه یی دهد که دو چشمش

مملکتِ جان به یک نگاه بگیرد

ای که به جز غمزۀ تو باک ندارد

زلفِ تو هر دل که در پناه بگیرد

چند رقیب از برابرِ تو یه استد

راست چو فرزین که پیشِ شاه بگیرد

او چو سپر گو حجاب شو که به فرصت

تیرِ نظر خود نشانه گاه بگیرد

دام برافکن ز چشم و روی مپوشان

رسم نباشد که روز ماه بگیرد

بوسه به من می دهوبه گردنِ من کن

هرچه خدایت بدین گناه بگیرد

می کُشی و می روی بترس که ناگه

مظلمه ی عاجزی ات راه بگیرد

دامنِ آلودۀ تو خونِ نزاری

روزِ قیامت به داد خواه بگیرد