حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۹

هرکه را درد عشق داغ نکرد

نبوَد مرد اگرچه باشد مرد

مردِ مرد آن گهی ببوَد که عشق

از وجودش همی برآرد گرد

عشق با سوز و درد می آید

[پیش] با جوش و بوش و بردابرد

هیچ افسرده را نباشد سوز

هیچ آسوده را نباشد درد

سوزناکان به دوست مشغولند

نه چو افسردگان به خواب و به خورد

متناسب نکرد هیچ بصیر

نفس سوزناک با دم سرد

عشق و معشوق و عاشق صادق

هر سه چون جمع گشت باشد فرد

عقل پوشیده بُد نزاری را

عشقش از پرده با میان آورد