حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۵

خدای با تو کسی را دل آشنا مکناد

وگر کند چو من از خان و مان جدا مکناد

چو من ضعیف و حزین و نزار مرغی را

به دام و دانه ی عشق تو مبتلا مکناد

اسیر عشق تو کردم دل از طریق صواب

کس از طریق صواب این چنین خطا مکناد

امید هاست مرا کز خودم جدا نکنی

وگر تو قصد جدایی کنی خدا مکناد

اگر وفای تو تا زنده ام خلاف کنم

امید من ز تو بخت بدم وفا مکناد

زمانه تا به اجل نگسلد نفس ز تنم

غم تو دامن جانم دمی رها مکناد

روا مدار که کام دلم روا نکنی

روا کنی تو ولیکن دلت روا مکناد

بترس کز تو بنالم به کردگار شبی

که کردگار به سوز منت جزا مکناد

نزاری از تو بد افتاد و گرچه بد کردی

خدای با تو همان کرده ی تو وامکناد