حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۰

یک نفسی بیا که بر دیده و سر نشانمت

چند به زاری و شفاعت بر خویش خوانمت

روزی اگر قدم به بیغولهٔ بنده در نهی

جان و دلی به صدق در هر قدمی فشانمت

هر چه خلایقند اگر قصد کنند مجتمع

با همه دیده وا نهم وز همه وا ستانمت

این همه لاف می زنم بو که ز در نرانی ام

این همه جهد میکنم بو که به خود رسانمت

شرح جمال و لطف تو خانه به خانه می کنم

بر همه خلق جز چنین جلوه نمی توانمت

با دل خام گفتم ای سوخته دل چو خون شدی

باش که قطره قطره از دیده برون چکانمت

یک دو سه هفته ی دگر در پس پرده صبر کن

تا چو کشنده ی منی نیک بپرورانمت

هاتف عشق گفت هان خشم مکن نزاریا

دل شد و گر نُطُق زنی از همه وارهانمت