حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۵

آوخ آوخ که جگرگوشه دگر بار برفت

دل به جان آمد از آن روز که دلدار برفت

یا رب این بار چنان رفت که باز آید باز

یا دلش سیر شد از ما و به یک بار برفت

یا رب از کوفتگی های ره آسایش یافت

وز تن نازک خود پرورش آزار برفت

نفسی با که زنم وه که فروبست دمم

غم دل با که خورم آه که غمخوار برفت

عکس رویش به خیال از دل من غایب نیست

خواب سهل است که از دیده بیدار برفت

صبر بیچاره بسی دیده ی لک بازنهاد

آخرالامر چو درماند به ناچار برفت

عمر درباختم افسوس که ایام گذشت

بودنی بود چه تدبیر کنم کار برفت

رخت بربند نزاری که سر آمد مدت

بخت برگشت و دل از دست شد و یار برفت