چنین ز دستِ دلم اختیار از آن رفتهست
که دوستی تو در مغز استخوان رفتهست
ره از بر تو فراتر نمیتوانم برد
که از بدایت فطرت برین نشان رفتهست
براتِ عشق چو برنام تست من چه کنم
که این حواله ز مبدای کن فکان رفتهست
نه دل نه دیده ز بو بر نمیتوانم داشت
سموم در دل و در دیده گر سنان رفتهست
به نوک غمزه دلم سفتهای بیا بنگر
معیّن است که این تیر از آن کمان رفتهست
بر آتشم منشان دم به دم که دود نفس
توان شناخت که از حلق ناتوان رفتهست
بلایِ عشق و دل رفته و شکیبایی
چنین چگونه کنم چون قضا چنان رفتهست
چه فتنهها که ز من در گذشت و معلومم
نشد هنوز که بر من چه امتحان رفتهست
ز خویشتن نتواند ممیّزی بر ساخت
که صیت عشق نزاری همه جهان رفتهست