ز مستی تا دلآرامم برفتهست
همه رونق ز ایّامم برفتهست
به دورانها نیاید در گلستان
چنان مرغی که از دامم برفتهست
ثبات و عقل و تمییزم نماندهست
قرار و صبر و آرامم برفتهست
نمیخواهم دگر صهبا و صحرا
نشاط از مشربِ جامم برفتهست
چمن بر من چو زندان است و گلزار
جهنّم تا گلستانم برفتهست
چراغِ مطلعِ صبحم نشستهست
فروغِ مقطعِ شامم برفتهست
شکیبم از چنان رویی نکو نیست
برو گو گر به بدنامم برفتهست
بزرگان بر نزاری گو مگیرید
خطایی گر بر اقلامم برفتهست