حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۴

یار ما را همچو روح الله دمی جان‌پرورست

گرد بر گرد لبش چون چشمهٔ خضر اخضر است

پستهٔ شور لبش خاصیتی دارد عجب

در ادای بوسه جان‌بخش است اگرچه دلبرست

سرو او بر می‌دهد شفتالو و سیب و انار

نیک ‌بختا هرکه را سروی چنانش در برست

آفتاب سرو قامت کس ندیده‌ست ای عجب

سرو ما را این عجب‌تر کآفتابش بر سرست

سرو نرگس چشم گل رخسار نسرین‌بر که دید

سرو ما این خاصیت‌ها دارد این نازک‌ترست

چشمه‌ها دیدیم زیر پای سرو بوستان

بر سر این سرو نادر آنکه چشمهٔ کوثرست

راستی بالای او مطلق بلای جان ماست

پس گریز اولی‌تر آن کس را که جانش در خورست

سر بزرگی کار خودبینان بود تسلیم کن

وارهان درباز با تو هرچه از خشک و ترست

عشق ما و حسن یار ما ز کس پوشیده نیست

با تو بر گفتم گرت قول نزاری باورست

عاشقان او را به نور چشم باطن دیده‌اند

چشم کوته دیده را قفل تحیر بر درست

گرچه هرکس آب گاهی دارد و نان‌پاره‌ای

مشرب و مأکول ما از خوان و جای دیگرست