حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۱

شب هجران تباه اندر تباه است

جهان برچشمِ من چون شب سیاه است

چه می گویم سوادچشمم آخر

چنین روشن نه زان رویِ چو ماه است

نبودم یک نفس از دوست خالی

وگر بودم خدابر من گواه است

چنانم هر چه فرمایی چنانم

چه گوید بنده حاکم پادشاه است

گر از من در وجود آید گناهی

نه آخر نورِ چشمم عذر خواه است

به سروِ قامتِ او بخش مارا

که طوبا اهلِ جنّت را پناه است

زمن بستان مرا تا بی تو با من

نماند هیچ وگر ماند تباه است

تو بپذیرم که بی بخشایش تو

عبادت خانه من پر گناه است

مرا اکنون خبر کردنداگر نه

محبت درمیان از دیر گاه است

نمی دانم چه می گویم چه گویم

حجابِ آتشِ سوزان گیاه است

نیازم هم رسد روزی به بالا

مسیح درد ناکان دودِ آه است

نزاری در مقامِ سرفرازی

ترابِ مقدمِ مردانِ راه است

کسی را گر معیّن نیست موعود

چه غم دارم بحمدالله مرا هست