نتیجهای که ز افکارِ نیمجانِ من است
وَبالِ چشم و دماغ و تن و توانِ من است
به روزنامهٔ سودایِ من، چنین مَنِگَر
مدادِ او، همه، از مغزِ استخوانِ من است
روانیِ سخن از سرعتِ تَفَکُّر نیست
که قطره قطرهٔ خون از رگِ روانِ من است
عُذوبتِ سخن از آبِ سیلِ چشمم خاست
مدادِ سوخته از خامهٔ روانِ من است
مرادِ من ز سخن، طَمْطَراق نیست بلی
غرض، تسلّیِ مرغِ دلِ تپانِ من است
عجب مگر سرِ من در سرِ زبان نشود
یقین نهام که چنین است در گمانِ من است
از آن که میشود از شیوهٔ سخن، معلوم
که آفتِ سرِ من در سرِ زبانِ من است
چنین لطیف و گوارنده میوهٔ سخنی
غذایِ اهلِ دل است و بلایِ جانِ من است
به کُنْجِ سینهٔ من، گنجِ شایگان و از او
رِسَد به منفعتی هرکس و زیانِ من است
به شب چو خواب نمییابم از هجومِ خیال
زحل قیاس گرفتم که پاسبانِ من است
به روز چون سرِ خود نیستم چنان پندار
که زهرهٔ طربانگیز، میزبانِ من است
شنیدهای که شَوَد در سرِ کسان، سودا؟
سری که در سرِ سودا شدهست، آنِ من است
کنون که در سرِ سودایِ فکر کردم سر
چه سود اگر سرِ گردون بر آستانِ من است؟
امان نمیدهدم یک زمان تَکَلُّفِ عشق
مگر خود اینهمه تکلیف در زمانِ من است
کمانِ ابرویِ خوبان کشیدمی وقتی
کنون به قُوَّتِ بازویِ من، کمانِ من است
جواهری که کمروار بر میان بستم
نثارکردهٔ چشمِ گهرفشانِ من است
سواد کز پی شَعْر نَغولِهشان کردم
سیاهکردهٔ اَنفاسِ پُردُخانِ من است
بسی به وصفِ لبِ لعل، کانِ جان کَنْدَم
هنوز عادتِ جانکندن، امتحانِ من است
از این سپس، من و ترتیبِ مسکراتالوجد
که گنجخانهٔ سرِّ دلِ نهانِ من است
اگر تَفَرُّجِ مجنون به نَجْد بود اکنون
تَفَرُّجیست که در وَجْدِ داستانِ من است
خبر ز نام و نشان در مقامِ وَجْدَم نیست
همین که نامِ «نزاری» بَرَد، نشانِ من است
غمِ وجود و عدم نیست هرچه بود و نبود
که داند آنکه چه در سرِّ کُنْ فَکانِ من است؟
به هَرْزِه هم مُتَلاشی نمیتواند شد
وجودِ من که ز جودِ خدایگانِ من است