حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۷

دیر شد تا رسم قربان کیش ماست

بذل جان کارِ دلِ بی خویش ماست

چون ز دنیا بی نصیب افتاده ایم

گر همه قارون بود درویش ماست

۳

این همه کثرت حجاب ما ز چیست

از خیال مصلحت اندیش ماست

نیش فصّاد قناعت نوشِ ما

نوش زهاد مقلد نیش ماست

ما به کفر و دین نداریم التفات

در مراتب بیش کم، کم بیش ماست

۶

رازداری در دل ما غور کرد

آنکه هرگز سر نکرد آن ریش ماست

چون فرو شستیم از این مردار دست

گرگِ مردم خوار دنیا ، میش ماست

نور وحدت آفتاب روشن است

گر غمامی می نماید پیش ماست

هر که دارد با نزاری دوستی

گر همه بیگانه باشد خویش ماست