حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۷

دیر شد تا رسم قربان کیش ماست

بذل جان کارِ دلِ بی خویش ماست

چون ز دنیا بی نصیب افتاده ایم

گر همه قارون بود درویش ماست

این همه کثرت حجاب ما ز چیست

از خیال مصلحت اندیش ماست

نیش فصّاد قناعت نوشِ ما

نوش زهاد مقلد نیش ماست

ما به کفر و دین نداریم التفات

در مراتب بیش کم، کم بیش ماست

رازداری در دل ما غور کرد

آنکه هرگز سر نکرد آن ریش ماست

چون فرو شستیم از این مردار دست

گرگِ مردم خوار دنیا ، میش ماست

نور وحدت آفتاب روشن است

گر غمامی می نماید پیش ماست

هر که دارد با نزاری دوستی

گر همه بیگانه باشد خویش ماست