حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۵

جهان در سایه خورشید عشق است

نهان در سایه خورشید عشق است

یقین در ذرّه ذرّه آفتاب است

گمان در سایه خورشید عشق است

چو جنّت را طلب گاری نشان خواه

جنان در سایه خورشید عشق است

روان کردیم دانش را که دایم

روان در سایه خورشید عشق است

مگویید آب حیوان درسیاهی ست

از آن در سایه خورشید عشق است

سکندر چشمه می جست و ندانست

که آن در سایه خورشید عشق است

سخن روشن ز نور آفتاب است

زبان در سایه خورشید عشق است

رکاب عقل اگرچه پای مال است

عنان در سایه خورشید عشق است

به نورالعین حق بنگر که الحق

عیان در سایه خورشید عشق است

گریز از آفتابِ ناتوانی

توان در سایه خورشید عشق است

نزاری نیّرین طالعت را

قِران در سایه خورشید عشق است

اگر نامت چو شمس آفاق بگرفت

نشان در سایه خورشید عشق است