قاعدهٔ روزگار پرورش ناسزاست
ورنه گداپیشه را دست تسلط چراست
عقل تبّرا کند از دل دنیاپرست
دل نبود گر نرفت بر روش عقل راست
دنیی و دین پیش ما هست مثال دو رعد
هر دو به هم برزدن شیوهٔ چالاک ماست
مرکب شبدیز نیست لایق هر خرسوار
در خور هر ناسزا هم به سزا ناسزاست
بر سر هر دون نهد چرخ کلاه مهی
پیرهن اهل دل زین حرکتها قباست
ای که ز عقل مجاز ساختهای مرکبی
بیهده میتازیش روز و شب از چپ و راست
شبههٔ عقل است این مطلق و تو مشتبه
وهم تو در پیش تو پیشرو و مقتداست
دنیی و عقبی به هم هر دو حجاب تو اند
باز تو و این و آن هر سه حجاب خداست
دیدهٔ خود دیده را طاقت آن نور نیست
هیچ ندیدن جز او مرتبهٔ اولیاست
معرفت او به دوست اوست که فیالجمله اوست
سرحد امکان عقل زین طرف کبریاست
چشمه اگر با محیط لاف احاطت زند
صورت دعوی محال نص تصور خطاست
معنی کثرت عیان باز نمایم به تو
چیست همین والسلام رای و قیاس شماست
شایبهٔ عیبجوی ظاهر اهل ریا
آینهٔ راستگوی باطن اهل صفاست
دوش درآمد سروش گفت نزاری بیا
جای تو این توده نیست سدرهٔ تو منتهاست
دنیی و دین نزد من جز هبل و لات نیست
پس تو اگر بعد از این بت نپرستی رواست