حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۸

هرگزت روزی هوای ما نخاست

آخر این نامهربانی تا کجاست

ما به تو مشتاق و تو از ما ملول

عاشق تنها به حسرت مبتلاست

دل به دل گویند ره دارد بلی

چون حجاب از راه برخیزد رواست

لیک شخص ناتوان را نیز هم

از پی پیوند جسمانی رجاست

جان اگر جان می‌فزاید طرفه نیست

جسم باری در غم هجران بکاست

دوست کی دارد شکیبایی ز دوست

من نمی‌دانم که این طاقت که راست

سنگ‌دل باشد به هرحالی صبور

ور نه در هجران جان مانع چراست

با دلی چون آبگینه راستی

صابری کردن نه کار جنس ماست

یک دمه آسایش دیدار دوست

پیش دانا آفرینش را بهاست

ای نزاری تا به کی از قیل و قال

گفت و گو اندر ره وحدت خطاست

نام و ننگ و کفر و دین و هست و نیست

هرچه غیر از دوست می‌خواهی هواست