این سرو خرامان ز گلستان که برخاست
وین ترک پریوش ز شبستان که برخاست
این فتنه کزو خیره بماندند زن و مرد
در عهد که بودهست و به دوران که برخاست
تا این بت کافر بچه با آن دل سنگین
در کشتن فرزند مسلمان که برخاست
زلف از پی بر هم زدن کار که بربست
خاص از پی خون ریختن جان که برخاست
آه این چه بلاییست که را سوخت که را ساخت
در عهد که بنشست و ز پیمان که برخاست
شهری ز پی اش پیر و جوان منعم و مفلس
در درد فرو رفت به درمان که برخاست
چندی دلم از دست بلا گوشهنشین بود
بنگر که دگرباره به دستان که برخاست
ما از دل و دین دست بشستیم و ندانیم
تا در همه شهر از پی ایمان که برخاست
سوز که رسیدهست چنین در تو نزاری
دردیست عجب از دل بریان که برخاست
این درد که بر جان تو بیچاره نشستهست
هم فعل تو داند که ز دامان که برخاست