حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۸۲

مرا چو وصل تو تشریف بار داد امشب

بیار باده و گوهر هرچه باد امشب

کمند زلف تو وجام باده هر دو به کف

رقیب را چه بماند به دست ، باد امشب

مگر زمانه ببخشود بر من مسکین

که هم به وصل تو داد دلم بداد امشب

صبا کجاست که یعقوب صبح را گوید

که آفتاب چو یوسف به چه فتاد امشب

جهان ز مادر فطرت در آفرینش خاص

جز از برای تمنای من نزاد امشب

اگر نه روز معادست و من بهشتی چیست

که آسمان در فردوس برگشاد امشب

چو هیچ حاصلت از نقد دیّ و فردا نیست

نزاریا بستان از زمانه داد امشب