حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۷۳

وقف کردم هستی خود بر شراب

نیستی از من بمان گو در حجاب

بر لب کوثر نشستن روز بعث

ای مسلمانان از این خوش تر مآب

اهل فطرت مست از آن جا آمدند

هم چنان مستند تا یوم الحساب

من هم از آن جام مستی می کنم

تا نپندارید کز خمرم خراب

آب و خاک عشق بر هم کرده اند

پس سرشت من از آن خاک است و آب

آتش سودای عشقم آبم ببرد

از چه از بس تاب سوز و سوز تاب

چشم ما و طلعت دیدار دوست

چشم خفّاش است و نور آفتاب

آفتاب آن جا اگر چه ذره ایست

از ره تمثیل کردم انتساب

من چو حربا عاشقم بر عکس نور

نی چو خفاشم زخور در احتجاب

تا شوند احباب در محبوب محو

از وجود خویش کردند اجتناب

تا که خواهد طاقت انوار داشت

گر جمال از پیش بردارد نقاب

چشم امید نزاری روشن است

از طلوع نور نجل بوتراب

پرتوی بر جان من زان نور تافت

ذره وار افتاده ام در اضطراب