حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۲

چنان به روی خود آشفته کرده‌ای ما را

که گل بنانِ چمن بلبلانِ شیدا را

قیامتی، دگر آخر به فتنه برمفزای

مکن به سرمه سیه چشمِ شوخِ شهلا را

مبند زیور و زر بر چو سیم گردن و گوش

چه احتیاج به آرایه روی زیبا را

مگر به غارت و قتل آمدی از آن سوی آب

ازین طرف چو برانداختی بخارا را

بترس گرچه بلندی ز دود سینه‌ی خلق

که دود هر چه برآمد گرفت بالا را

دلم به روی تو تا دیده برگشاد، ببست

به چار میخ وفای تو، هفت اعضا را

پدر طبیب بیاورد تا مگر به علاج

برون کند ز دماغم بخار سودا را

به طعنه گفتم اگر من منم نباید برد

به هرزه این همه زحمت طبیب دانا را

به جان دوست اگر زنده گردد افلاطون

که اقتداست بدو جمله‌ی اطبا را

مگر به فضل خدا ورنه هیچ ممکن نیست

که چاره‌ای بود این درد بی‌مداوا را

رها کنید مرا در بلای عشق که کس

به دُم شکال نکرده است نا شکیبا را

نزاریا به قضا ده رضا چو ممکن نیست

که از کمند بلا مَخلصی بود ما را

عنان به عشوه مده، عشق‌باز و عشرت کن

به روی یار موافق، خلاف اعدا را