امیر معزی » غزلیات » شمارهٔ ۵۰

ختنی‌وار رخ خوب بیاراسته‌ای

چگلی‌وار سر زلف بپیراسته‌ای

این همه صنعت و آرایش و پیرایش چیست

گرنه آشوب و بلای دل من خواسته‌ای

باغبانی ز که آموخته‌ای جان پدر

که سمن برگ به شمشاد بیاراسته‌ای

گر بود خواسته و عمر گرانمایه و خوش

خوشتر از عمر گرانمایه و از خواسته‌ای

همه قصد تو به تاراج دل و جان من است

بامدادان مگر از خانه مرا خواسته‌ای