امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۵۸

مخوان فسانهٔ افراسیابِ تورانی

مگوی قصهٔ اسفندیارِ ایرانی

سخن ز خسرو و سلطانِ هفت کشور گوی

که خَتْم گشت بدو خسروی و سلطانی

معزِّ دینِ خدای و خدایگانِ جهان

که تا جهان بُوَد او را سِزَد جهانبانی

ستوده سنجرِ سلطان‌نشان که هست او را

دلِ سکندری و دولتِ سلیمانی

شهی‌ که بر درِ غزنین به یک زمان بگرفت

همه ولایتِ شاهانِ زاوُلستانی

شهی‌ کز او شهِ غزنین و خانِ ترکستان

نشسته‌اند به سلطانی و به خاقانی

به هرچه رای‌ کُنَد، رایتش بُوَد منصور

زهی سعادت و تأیید و فَرِّ یزدانی

غبارِ موکبِ او را همی بَرَند نماز

بر آسمانِ بلند، اخترانِ نورانی

خدایِ عزوجل، چون بر آسمان و زمین

بیافرید چه روحانی و چه جسمانی

هِمالِ او دگری در کمالِ عقل و هنر

نیافرید نه جسمانی و نه روحانی

کجا سعادت و اقبالِ او پدید آید؟

شَوَد جَلالَت و فرِّ ملوک پنهانی

چو آفتابِ درخشان شَوَد ز چرخِ بلند

مهِ چهارده را کِی بُوَد دُرافشانی؟

لقایِ اوست نشاطِ دلِ مسلمانان

که روشن است به او دیدهٔ مسلمانی

بر آن زمین‌ که جَهَد بادِ عدل و انصافش

ز شیر، شیر خورد آهویِ بیابانی

نسیمِ دولتِ او چشمِ ملک روشن‌ کرد

چو بویِ یوسف، چشمِ رسولِ کنعانی

سِپُرد زیرِ قَدَم، تخت و گاهِ محمودی

گرفت زیرِ عَلَم، مال و مُلْکِ سامانی

عِراق را فَزَع است از نهیب و هیبت آنک

سویِ عراق کِشَد لشکرِ خراسانی

نَمانْد دیر که فغفورِ چین و قیصرِ روم

کُنَنَد بر درِ او، حاجِبی و دربانی

ایا مدیحِ تو، سرمایهٔ سخندانان

و یا فتوحِ تو، پیرایهٔ سخندانی

کدام شاه، سر از خط‌ کشید و کینِ تو جست

که خیره‌سر نشد از عاجزی و حیرانی؟

نهالِ کینِ تو در هر دلی‌ که کِشته شَوَد

به عاقبت ندهد بار جز پشیمانی

دلیلِ نصرِ تو بس بر شکستنِ سه مصاف

امیر دادی و عرنیجی و قدرخانی

سنانِ نیزهٔ تو، روزِ رزم کرد روان

ز خونِ چشمِ بداندیش چشمه و خانی

هر آن نفر که تو را بنده و رهی نشدند

به‌ زیرِ بندِ تو، بندی شدند و زندانی

به تیغ و بازو یک نیمه بِسْتَدی ز جهان

به عِزِّ بخت، دگر نیمه نیز بستانی

جهان سیاه کنی بر عدو چوکان شبه

بدان تکاورِ شبرنگِ صبح‌پیشانی

هر آن‌کسی‌که سر از حکمِ تو بِگَردانَد

بر آبِ دیدهٔ او آسیا بگردانی

شکار کردن و رزم است و بزم، کارِ شهان

تو آن شهی‌ که به یک روز هر سه بتوانی

ز مُلْک، پادشهی را سَبُک برانگیزی

به جایِ او، دگری را به مُلْک بنشانی

اگر یکی را ثانی بود ز مخلوقات

تویی یکی که تو را نیست در جهان، ثانی

نشاط کن که ز بهرِ نشاط‌کردنِ تو

به‌سان عالَمِ باقی است عالَمِ فانی

چنان‌که بود ز کینت‌ گرفته جانِ عدو

کآشفته بود چمن‌ها ز بادِ آبانی

کنون چنانکه ز مهرت شکفته‌جان ولی

شکفته گبببت گلستان ز بادِ نیسانی

چو آسمان، به زمین، جامهٔ بهاری داد

هوا از او بِسَتَد جامهٔ زمستانی

جمالِ خویش، چمن را به عاریت دادند

بُتانِ خَلُّخی و لُعْبَتانِ کاشانی

زنند نعره همی‌ کبک و فاخته همه‌شب

ز عشقِ لالهٔ کوهی و سروِ بستانی

دهانِ لاله چو از ژاله پر شود گویی

که در عقیقِ یمانی است درِّ عمانی

همی شَوَد چمنِ باغ، پُرگل و ریحان

بخواه بر گل و ریحان، شرابِ ریحانی

ز حد گذشته همی ابر گوهر افشاند

مگر ز جودِ تو آموخت گوهرافشانی

ز بهرِ جودِ تو در آب و سنگ صنع خدای

نهاد لؤلؤِ بحری و گوهرِ کانی

قرینِ هر کَرَمَت نعمتی است قارونی

به زیرِ هر سخنت، حکمتی است لقمانی

به خاک پای حکیمان تو سرافرازد

اگر ز خاک برآید حکیم یونانی

چنانکه بنده معزّی به جان ثناگر توست

دعاگرست تورا جان بنده برهانی

همی ز طبع و دل بنده خوشتر آید شعر

به آن صفت که گلاب ازگل سپاهانی

چو در فتوح تو دیوان او رسید به چرخ

چرا بدو نرسیدست مال دیوانی

همی ز فتح تو سازد یکی بنای سخن

که در زمانه نسازد چنو بنا بانی

اگر بناها ویران شود ز ابر بهار

بنای فتح تو ایمن بود ز ویرانی

اگر بماند تا جاودان کسی به جهان

تو را سزاست که تا جاودان همی مانی

به بزم جامهٔ لهو و طرب همی پوشی

به رزم نامهٔ فتح و ظفر همی خوانی

سپه همی‌کشی و مملکت همی‌گیری

جهان همی خوری و کام دل همی رانی

چهار چیز به‌ گیتی نصیب عمر تو باد

خوشی و خرمی و شادی و تن‌آسانی

ز ملک و دولت و شاهی تو باش برخوردار

که هر سه از همه شاهان توراست ارزانی