امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۸۰

یک امشب زبهر من ای ساربان

زدروازه بیرون مَبَر کاروان

درنگی بکن تا من از جان و دل

ز جانان و دلبر بپرسم نشان

که تیمار دلبر ز من برد دل

که اندوه جانان ز من برد جان

زمن جان و دل چونکه بیرون شدست

به دروازه بیرون شدن چون توان

گر امشب درنگی نباشد تورا

زچشمم رسد همرهان را زیان

به کشتی بود کاروان را نیاز

که دریا شدست از دو چشمم روان

من امشب همی بر سر کوی یار

زبهر دل و جان بر آرم فغان

مگر بر من عاشق مستمند

شود مهربانْ یارِ نامهربان

اگر یابم از یار مقصود خویش

به مقصد رسم با تو ای ساربان

میان چون کمرکرده از عشق یار

همه راه بندم‌ کمر بر میان

نهادست بار گران بر دلم

ز تیمار خویش آن بت دلستان

هَیونی سبک پای باید مرا

که رنجه نگردد ز بار گران

هیونی‌ که‌ گویی بر اعضای او

مفاصل بپیوست بی‌استخوان

هیونی چو دیوانه دیوی زبند

برون خسته مانند تیر از کمان

چوگیرند شیران مهارش به‌دست

خرد را چنان باشد اندر گمان

که ثُعبان همی طور سینا کند

به اعجاز دستِ کلیمِ شبان

چو ازگام او بر ره‌ کوفته

شود شکلهای مدوّر عیان

تو گویی بنایی عیان کرد چرخ

هزاران قمر بر ره و کهکشان

چو تابد ستاره زگردون پیر

بدو گویم ای بیسُراک جوان

چراگاه تو تازه و سبز باد

همه خار او چون‌ گل و ارغوان

دَرای تو از زرّ و یاقوت باد

هُوَید تو از حُلّه و پرنیان

تویی تیزرو مرکبِ بی‌رکاب

تویی زود دو بارهٔ بی‌عنان

همی‌ گوش دارم نفر تا نفر

همی چشم دارم زمان تا زمان

که تو با سلامت رسانی مرا

به درگاه دستور شاه جهان

پناه عجم صدر دین عرب

دل دولت و دیدهٔ دودمان

محمد روان تن مَحْمِدَت

کز او شاد دارد محمد روان

وزیری‌ که بشکفت از او روی ملک

چو از فرّ باد صبا بوستان

رهی شد جهان پیش توقیع او

رها کرد توقیع نوشیروان

رسد مرد بر سِدرَهُٔ المُنتهی

اگر سازد از رای او نردبان

سخارا به خورشید و دریا و ابر

همی زد خرد پیش از این داستان

کنون تا دل و دست و طبعش بدید

بدان داستان نیست همداستان

به تدبیر او کرد صافی ملک

از اهل ستم خانه و ملک خان

به باغ مرادش درخت ظفر

ز چین سایه گسترد تا قیروان

خطی داد گردون به‌ اقبال او

که هستند سیارگان در ضَمان

اگر زهره و مشتری را دهد

جهان آفرین دست و نطق و زبان

به بزمش کند زهره رامشگری

به خوانش شود مشتری مدح خوان

سزد میهمان شهریار زمین

کجا همت او بود میزبان

اگر میزبان دولت او بود

سزد آفتاب فلک میهمان

چنین منصبی را که او یافته است

ز پروردگار و ز صاحب قران

کمال حَسَبْ باید از نفس پاک

جمال نسب باید از خاندان

اثر باید از جنبش روزگار

مدد باید ازگردش آسمان

بزرگی نیابد کسی بر گزاف

وزارت نیابد کسی رایگان

ایا کامگاری که از رای توست

ملک بر ملوک عجم کامران

به پیکار خصم تو غرد همی

کجا هست در بیشه شیر ژیان

ز منقار باز تو ترسد همی

اگر هست سیمرغ در آشیان

سعادت در آن خانه گیرد کمین

که عرضت در آن خانه گیرد مکان

بود روز و شب بر در و بام او

قضا و قدر حاجب و پاسبان

زمانه ز بهر تو آرد پدید

همی زر وگوهر ز دریا و کان

به دریا و کان هر دو را مدّتی

ز اِسْراف جُود تو دارد نهان

به نام تو یک بیت تضمین‌ کنم

که منصورگفته است در باستان‌:

«‌درم از کف تو به نزع آمدست

شهادت نهندش همی در دهان‌)‌)

زمین و زمان از تو نازد همی

که سعد زمینی و صدر زمان

بمان جاودان در جهان همچنین

وگرچه نماند جهان جاودان

نبودست مشکین دُخانِ چراغ

چراغی است کلک تو مشکین دخان

میان ضمیر و خرد واسطه است

میان زبان و خرد ترجمان

اگر حاجب و حاکم ملک نیست

چرا با کمر باشد و طیلسان

مقیم است چون خیزران و صدف

به بحری که هرگز ندارد کران

به بحری که دارد مکین یافته است

دهان از صدف قامت از خیزران

بلند اخترا تا بدیدم تو را

مرا داد اختر ز حرمان امان

به نوروز رفتم ز درگاه تو

به درگاه باز آمدم مهرگان

کنون هست با تو خزانم بهار

اگر بود بی‌تو بهارم خزان

ز طبع من اقبال در مدح تو

قبول تو این شعرکرد امتحان

معانی همه صافی از مستعار

قوافی همه خالی از شایگان

مسلم کسی را بود شاعری

که دارد چنین ساحری در بیان

اگر چه معزّی لقب یافتم

زسلطان ملکشاه آلب ارسلان

چو در مدح تو شعر من معجزست

مرا معجزی خوان معزی مخوان

همی تا هوی باهوا همبرست

در اختر چنین است آیین و سان

جهان را به مهر و بقای تو باد

هوایی که هرگز نبیند هَوان

زتدبیر تو ملک را جاه و آب

ز توقیع تو خلق را نام و نان

ملک شادمان از تو و رای تو

تو از دولت و رأی او شادمان