جهان به کام تو باد ای خدایگان جهان
خدای یار تو باد اندر آشکار و نهان
که چون تو شاه نبودست و هم نخواهد بود
ز ابتدای جهان تا به انتهای جهان
جلال دولتی و تاج ملت تازی
معزّ دین رسولی و سایهٔ یزدان
همی درود فرستد تورا ز هشتبهشت
روان شاه ملک شاه و ارسلان سلطان
به عدل تو همه خلق زمانه یافتهاند
ز حادثات سلامت ز نائبات امان
ز طول و عرض چنان است ملک و دولت تو
که فیلسوف نپیمایدش بهوهم وگمان
تو آن شهی که به نام تو خطبه کرد خطیب
چه در حجاز و چه در کاشغر چه در کرمان
روان شدست ز محمود شاهنامهٔ شکر
بر آن صفت که ز بهرام شاه و از خاقان
به عالم اندر بر مردی و دلیری تو
بس است نصرت و فتح تو حُجّت و برهان
مصافِ ترمَذ و غَزنین و ساوه معلوم است
جهانیان را در روم و هند و ترکستان
چو بر شکستن هر سه درستکردی عزم
شکست دولت تو هر یکی به نیم زمان
چنان بلند برآورده هر دِزی که به جَهد
بهبای او نرسد تیر مرد سخت کمان
زهی مُظّفرِ خَصمافکنِ مَصاف شکاف
زهی مؤیّدِ کشورْگشای قلعهْستان
خبرکه داد چو تو پادشاه گیتی بخش
نشان که داد چو تو پادشاه شاه نشان
اگر به عصر تو بهرامگور زنده شدی
غلاموار ببستی به خدمت تو میان
وگر بدیدی پرویز بارگاه تورا
به چهره مهره زدی نقشهای شادروان
رسول گفت به آخر زمان شهی باشد
که عدل او بود افزون ز عدل نوشروان
به شرق و غرب بود پادشاه خرد و بزرگ
به بر و بحر بود پیشوای پیر و جوان
حصارها بگشاید مصافها شکند
همه چو چرخ بلند و همه چو کوه گران
کنون به عصر تو آمد در این زمانه پدید
هر آنچه داد پیمبر در آن زمانه نشان
رسیده باد بهاو از تو صد هزار درود
که چون تو شاه نباشد به صد هزار قِران
اگر حکایت کسری و قصهٔ قیصر
به گنج و ملک در آفاق سایرست و روان
هزارکسری کاخ تورا سزد فَرّاش
هزار قیصر قصر تو را سزد دربان
اگر زنی بهگه خشم پای بر خارا
وگر نهی به گه جود دست بر سندان
شود زپای تو خارا چو آذر خرّاد
شود ز دست تو سندان چو چشمهٔ حیوان
چوگرمگشت به میدان دونده مرکب تو
سپهر بس نبود مرکب تو را میدان
چو دست راد به چوگان بری وگویزنی
تو را ستاره شود گوی در خم چوگان
چو تیرهای تو از شست تو روانگردد
روان شود زتن بدسگال هوش و روان
زهکمان چو بنالد ز فرقت سوفار
دل عدو بخروشد ز حرقت پیکان
چو تیغ تیز تو خندان شود به روز نبرد
شود ز بیم تو چشم مخالفان گریان
عجب ز تیغ گهربار تو که در صف رزم
ز فرق تا قدمش هست ناخن و دندان
بر آینه است پراکنده خرده مروارید
و یا به سبزه برافتاده قطرهٔ باران
چو خصم را ز سر تیغ تو به جان خطرست
خطا بود که بتابد سر از خط فرمان
سر کسی درود بیخلاف روز مصاف
که در خلاف تو او را بود سر عصیان
ز مهر توست ولی را همیشه راحت و سود
زکین توست عدو را همیشه رنج و زیان
اگر نبرد تو خواهد به دشت پیل دِژم
وگر خلاف تو جوید به بیشه شیر ژیان
شود زتیغ تو بر پیل دشت همچو حصار
شود زتیر تو بر شیر بیشه چون زندان
بود زیادت و نقصان ماه هر ماهی
وزین نگردد تا آسمان بود گَردان
بر آسمان سعادت مه بقای تورا
زیادتی است که هرگز نباشدش نقصان
زچرخ کیوان تا همت تو چندانی
مسافت است که از چرخ ماه تا کیوان
زبهر دیدن تو وز پی ستودن تو
شریفتر ز همه عضوهاست چشم و زبان
چه چیز بود مراد تو از زمان و زمین
که آن نداد تورا خالق زمین و زمان
چنانکه داد مرادت بقا دهاد تورا
که از بقای تو باقی است ملکت و ایمان
خدایگانا بِپذیر عذر بندهٔ خویش
اگر به بلخ نیامد به فصل تابستان
زبهر آنکه در آن فصل راه دور و دراز
به ناتوانی و پیری گذاشتن نتوان
اگر نکرد به درگاه خدمت تو به تن
به شهر خویش همیگفت مدحت تو به جان
وگر نبود ضمیرش به بلخگوهربار
شدست طبع و زبانش به مرو دُرّ افشان
کنون که رایت میمون تو رسید به مرو
به شادکامی بنشین و مطربان بنشان
خروس جنگ به کیوان رسان ز ایوانت
که تا نه دیر بهکیوان بری سر ایوان
سزد که سازی جای نشاط دیگرگون
که روزگار شد از باد سرد دیگر سان
زشاخ بید بیفتاد برگ چون خنجر
چو روی خاک شد از برف ریزه چون سوهان
اگر درخت نشد چون مُقامِر مَقمور
چرا به روی دژم گشت و از سَلَب عریان
کنونکه از گل و ریحان شدست باغ تهی
ز راح ساز به بزم اندرون گل و ریحان
کنونکه آب به حوض اندرست همچو بلور
بتا به خانه به جای بلور نه ریحان
همیشه تا نبود جامه بیعَلَم زیبا
چنان کجا نبود نامه خوب بیعنوان
گهی به شرق گران کن برای صید رکاب
گهی به غرب سبک کن برای غَزو عنان
بهروز بزم همه جامههای عِشرتپوش
به روز رزم همه نامههای نُصرت خوان
هزار ملک بگیر و هزارگنج ببخش
هزار عمر بیاب و هزار سال بمان