امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۹۷

هفت چیز از خسرو عالم همی نازد به هم

دین و ملک و تاج و تخت و رایت و تیغ و قلم

آن خداوندی که مغرب دارد او زیر نگین

وان شهنشاهی که مشرق دارد او زیر علم

سایهٔ یزدان ملک شاه آن‌که اندر ملک خویش

بندگان دارد چو افریدون و ذوالقرنین و جم

تا که او گیتی‌ گشاد و بست بر شاهی‌ کمر

قیمت شاهی فزود و کاست از گیتی ستم

همچنان کارایش سیارگان است آفتاب

نام او آرایش خطبه است و دینار و درم

آورد جودش ولی را از عدم سوی وجود

افکند تیغش عدو را از وجود اندر عدم

موسی عمران مگر بگرفت تیغش را به کف

عیسی مریم مگر پرورد جودش را به دم

حاجت پیغمبران و حجت پیغمبری

گر ندیدی شو نگه‌ کن دین و عدلش را به هم

عدل او از حاجت پیغمبران دارد نشان

دین او از حجت پیغمبران دارد رقم

تا نه بس مدت به دولت کرد خواهد شهریار

رومیان را همچو حاج و روم را همچون حرم

در چلیپاخانهٔ قیصر بسی مدت نماند

تا نهد سی‌پاره قرآن را و بردارد صنم

از شجاعت وز سخا نازند میران عرب

وز فتوت وز کرم نازند شاهان عجم

گو بیایید و بیاموزید از این فرخنده شاه

هم شجاعت هم سخاوت هم فتوت هم‌ کرم

تا بود درچرخ دور و تابود در مهر نور

تا بود در بحر موج و تا بود در ابر نم

هرکجا شادی است با شه باد و غم با دشمنان

جفت شادی پادشاه و دشمنانش جفت غم

ملک چون افزون بود بدخواه کم باشد بلی

ملک او هر ساعت افزون باد و بدخواها‌نش کم