امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۷۴

آمد به ‌فرخی و سعادت به دار ملک

صدری که هست بر قلم او مدار ملک

اسلام را نظام و پسندیده صاحبی

کز فر او چو دار سلام است دار ملک

فرزند فخر ملک محمد وزیر شاه

کایزد نهاد در حرکاتش قرار ملک

اندیشه ‌و تامل ‌او را مسلم است

عِقد کتاب دولت و عقد شمار ملک

هر روز نوبه نو همه دینار و گوهر است

از آستین همت او درکنار ملک

یارست ملک را همه ساله وزارتش

آری وزارت است همه ساله یار ملک

فرخنده شد به دولت او روزگار او

فرخنده شد به طلعت او روزگار ملک

شمشیر و تیر خسرو و رای صواب او

پروردگار دین شد و پروردگار ملک

این هست بَدر حشمت بر آسمان دین

وان هست سرو خَضر‌ت‌ بر جویبار ملک

ای گوهر عزیز که هرگز نیافته است

غواص بخت چون تو گهر در بحار ملک

آموختی تو که از پدر و جد خویشتن

تهذیب شغل دولت و ترتیب ‌کار ملک

تو افتخار ملک و ملوکی و بوده‌اند

اسلاف تو به عز ملوک افتخار ملک

تا حصن تو حصار بود ملک شاه را

ایمن بود ز تیر حوادث حصار ملک

میزان عقل تو است و مَحَکِّ ضمیر تو

این را خبر دهند به وزن و عیار ملک

تو ابر رحمتی و ز باران عدل تو است

همواره سبز و خرم هر شاخسار ملک

تا ملک را نگار ز توقیعهای توست

گویی که عاشق است ملک بر نگار ملک

زیرا که حور و ماه فرستد به‌ مجلست

تا تو کنی ز یارهٔ او گوشوار ملک

اقبال تو ز روی زمین بر فلک شده است

تا از فلک ستاره فرستد نثار ملک

خواهد شدن به ‌مِخْلْب‌ شاهین ز همتت

شاه ستارگان به فلک بر شکار ملک

از فر شاه از تو همه یُمن و یُسر باد

هم بر یمین ملت و هم بر یسار ملک

تا حَشْر در جهان ز وزیران و خسروان

تو یادگار دولت و او یادگار ملک