امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۶۹

هرکس ‌که دید چهرهٔ آن ترک سیمبر

از گُلسِتان باغ نخواهد گلی ببر

زیراکه هست چهرهٔ او چون‌گلی بدیع

اندر لطافت از همه گلها بدیع‌تر

چون‌ گل شود شکفته روزی بپژمرد

وین‌گل علی‌الدوام بود آبدار و تر

گل را کنند با شکر آمیخته به قند

وین ‌گل ز طبع خویشتن آرد همی شکر

گل را کنند خوار و برو برنهند پای

وین ‌گل بود همیشه گرامی چو چشم سر

گل را ز نور شمس و قمر تازگی بود

وین‌ گل به نور هست به از شمس و از قمر

هرگز گلی نبود و نباشد بدین صفت

پیوند او ز عنبر و دیبای شوشتر

از سیم خام بیخش و از عود خام شاخ

از آفتاب برگش و از ماهتاب بر

بر طرف او همه شبه و لعل در میان

در زیر او همه سَمَن و مشک بر زبر

برچین او ز سنبل مشکین دلفریب

گلزار او ز مجلسِ دستور دادگر

عادل نظام ملک زمین سرور زمین

عالم قوام دین هدی سید بشر

شایسته‌ بوالمحاسن‌ کا‌حسان او شدست

در روضهٔ معالی عالی یکی شجر

هرگز چنان شجر نَبُوَد نیز در جهان

کان را ز شکر و مدح بود سایه و ثمر

در شرق و غرب صدر وزارت به او سپرد

سلطان شرق و غرب و خداوند بحر و بر

گر حکم او به سان درختی شود بلند

اصلش بود به خاور و فرعش به باختر

پرواز اگر برابر قَد‌رش کند عقاب

گیرد ستارگان فلک را به زیر پر

از علم اگر شدست علی در جهان عَلَم

وز عدل اگر شدست عمر در جهان سمر

دادست‌گاه علم خلافت بدو علی

دادست گاه عدل نیابت بدو عمر

آثار او به‌سان ستاره است یک به یک

الفاظ او چو گوهر پاک است سربه‌سر

گویی مگر تصرف او را مسخرند

اندر فلک ستاره و اندر صدف گهر

گاه قیاس دانش او بگذرد ز حد

وقت شمار بخشش او بگذر زمَرّ

تا پیش خلق دنیا عدلش سپر بود

فضل خدای عرش بود پیش او سپر

با عدل او عجب نبود گر به دشت و کوه

آیند گرگ و میش به هم سوی آبخور

با رای او عجب نبود گر ز آسمان

آیند پیش تخت شهنشاه ماه و خور

هست از ظفر همیشه نفر سوی درگهش

یک دم زدن همی ز نفرنگسلد نفر

با هیبت و سیاست او دشمنانش را

از طبع و از دِماغ برفته است شور و سر

وز همت و سخاوت او دوستانش را

دردست و دستگاه فزودست زور و زر

از بوی دوستیش بنازد همی روان

وز تَفِّ دشمنیش بسوزد همی جگر

ناری است‌کین اوکه معانیش را همی

دیده ‌پر از دُخان کند و دل پر از شرر

بدخواه او سفر به‌رهی کرد دیرباز

هرگز امید نیست‌که باز آید از سفر

او را ستای و قصهٔ دور فلک مگوی

او را پرست وَانْدُه کار جهان مَخَور

کاو ساکن است اگر چه فلک هست بی‌قرار

کاو کامل است اگرچه جهان هست مختصر

ای زیرکلک تو زختن تا به قیروان

وی زیر حکم تو ز حِلّت تا به‌کاشغر

ای کدخدای پادشهی کز فتوح اوست

مشرق پر از عجایب و مغرب پر از عِبَر

تا صورت بدیع تو ایزد نیافرید

دولت نشد مُصَوَّر در عالم صُور

تا کلک تو به زر ننگارید روی روز

اندر جهان نبود شب فتنه را سحر

شاه جهان به ملک سلیمان دیگرست

در ملک او به علم تویی آصَف دگر

وهم تو در شکستن خصمان زیادت است

از دستبرد رستم و افسونِ زالِ زر

آتش ز خشم توبه حجر در نهفته شد

واب از لطافت تو روان‌گشت از حجر

از مهر تو رسید به سوی جنان نشان

وزکین تو رسید به سوی سقر خبر

رضوان گرفت صورت مهر تو در جنان

مالک‌گرفت پیکرکین تو در سقر

آن کاو خطر نکرد و تورا گشت نیکخواه

فرزانه‌وار خویشتن افکند در خطر

در بیشهٔ خلاف توگر ژرف بنگرند

بیچاره‌تر ز آهوی ماده است شیر نر

هرکو زَِفَر همی بگشاید ز نقص تو

دست فلک همه‌کندش خاک در زفر

نام تورا سزدکه ظفر بندگی کند

کز رای تو فراشته شد رایت ظفر

باقی بود به چون تو خَلَف ‌حِشمتِ سَلَف

عالی بود به چون تو پسر دولت پدر

فرخنده آن سَلَف ‌که مر او را تویی خلف

تا زنده آن پدرکه مر او را تویی پسر

با همت تو چرخ بسیط است چون ثری

با خاطر تو بحر محیط است چون شَمَر

جود تو چون هواست که نتوان ازو شکیب

خشم تو چون قضاست که نتوان ازو حذر

باغ مدیح را نعم توست چون صبا

کشت امید راکرم توست چون مطر

گر حاجب تو پوشد پیکار را زره

ور چاوش تو بندد پرخاش را کمر

آن مرغ را به تیر به زیر آرد از هوا

وین رنگ را به تیغ فرود آرد از کمر

تا هفت را همیشه مسیرست در بروج

تا هفت را همیشه مدارست بر مدر

شش چیز باد بهر تو همواره زین دو هفت

اقبال و عز و دولت و جاه و جمال و فر

از بخت بندگان تورا ناز بی‌نیاز

وز دهر چاکران تورا نفع بی‌ضرر

دایم گشاده چشم در اقبال تو قضا

دایم نهاده گوش بر آواز تو قدر

گوشی‌که نه به جان سخن توکند سماع

چشمی‌که نه ز دل به سوی تو کند نظر

از حادثات گیتی آن چشم باد کور

وز نائبات گردون آن گوش باد کر

بر تو خجسته موسم قربان و روز عید

در روز عید جشن بهارت خجسته تر