امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۴۹

نه بود و نه هست و نه باشد دگر

چو سلطان ملکشاه پیروزگر

شهنشاه آفاق و صدر ملوک

خداوند گیتی و شاه بشر

شهی‌کش خدای آفرید از خرد

شهی‌کش خرد پرورید از هنر

بدو تازه گشته است جان رسول

بدو زنده ماندست نام پدر

ملوک زمانه ز ایام او

نوشتند تاریخ فتح و ظفر

ز بهر نظام و صلاح جهان

چو خورشید همواره اندر سفر

به شرق اندرست او و جنگ‌آوران

به غرب اندر از تیغ او بر حذر

به دهر اندرون هیچ خسرو نماند

که از دولت او ندارد خبر

کجا بگذرد موکب و رایتش

به راهی‌ که آن هست دشوارتر

کنند ای عجب صد هزاران سوار

بر آن راه شاد و تن آسان‌ گذر

توگویی که نصرت بود پیشرو

تو گویی‌ که دولت بود راهبر

من از روستم چند گویم خبر

من از هفتخوان چند گویم سَمر

که چون روستم صد هزارش غلام

که چون هفتخوان صد هزارش هنر

کسی‌کاو بتابد ز پیمانش دل

کسی‌ کاو بپیچد ز فرمانش سر

بریزند خون دلش بر زمین

بکاوند مغز سرش تا کمر

فرود آورندش زکوه بلند

فرو افکنندش ز کوه و کمر

به دولت‌ کند شاه‌ گیتی همی

تن و جان بدخواه زیر و زبر

چنین دولت از خسروان کس نداشت

زهی دولت خسرو دادگر

ایا پادشاهی که بخت بلند

همی پیش تخت تو بندد کمر

روان است حکم تو همچون قضا

بلندست قَدر تو همچون قدر

شهان زیر پیمان تو یک به یک

جهان زیر فرمان تو سر به سر

تو اندر جهانی و بیش از جهان

چنان کز صدف بیش باشد گهر

کسی کاو ز جاهت ندارد پناه

کسی کاو ز عدلت ندارد سپر

چو جسمی بود کش نباشد روان

چو چشمی بود کش نباشد بصر

ز اقبال تو بندگان تو را

فزون‌ است هر روز جاه و خطر

ز بیم تو گشته است بدخواه تو

به سان یکی مرغ بی‌بال و پر

همش روی زردست و هم اشک سرخ

همش مغز خشک است و هم چشم تر

اگر بی‌رضای تو یک دم زند

در آن دم زدن عمرش آید بسر

رضای توگویی که آب و هواست

که زو زنده ماند همی جانور

ز شمشیر تو حاسدان تو راست

فزون هر شب و روز بیم و ضرر

جهان بیشتر زیر فرمان توست

چه شرق و چه غرب و چه بحر و چه بر

حقیقت چنان دان که باقی تو راست

سخن‌ مختصر شد سخن مختصر

همی تا ز بهر صلاح و فساد

بود هفت را در ده و دو نظر

مه و سال و روز و شب خویش را

به نیکی گذار و به‌ شادی شِمُر

همه نام جوی و همه‌ کام ران

همه بزم ساز و همه نوش خور