ترک من چون زلف بگشاید جهان مشکین کند
هرکه بویش بشنودگوید که آن مشک این کند
ور نسیم خط و رخسارش رسد بر آسمان
سنبله پرسنبل و نثره پر از نسرین کند
ورگذر یابد زمانی بر لبش باد صبا
هر نبات تلخ را باد صبا شیرینکند
چون ز جعد زلف بنماید نگارین روی خویش
خانهها را چون نگارستان هندوچین کند
گه به خم زلف پشت بیدلان پر خم کند
گه به چین جعد روی عاشقان پرچین کند
در لب او آب حیوان است و عشق او همی
با دل عشاق فعل آذر برزین کند
من چو از عشقش بنالم ناله چون خسرو کنم
او چو از خوبی بنازد ناز چون شیرین کند
گر وصال او همی چون کیمیا ناید به دست
پس چرا هجران او رویم همی زرین کند
خنجر و زوبین سلاح چشم او شد تا مرا
کشتهٔ خنجر کند یا خستهٔ زوبین کند
روستم با شاه ترکان از جفا هرگز نکرد
آنچه بر دلها همی پروردهٔ تکسینکند
صد هزاران صاعقه پیدا کند در هر دلی
چون دو بیجاده به عمدا پردهٔ پروین کند
گر به حورالعین نماند پس چرا وصاف او
چون جمال او ببیند وصف حورالعینکند
از بهشت آمد مگرتا از جمال روی خویش
روز عید آرایش بزم نظامالدینکند
آفتاب فتح ابوالفتح آنکه بر درگاه او
دستگردون هر زمانی اسب دولت زینکند
هر غباری کز سم اسبش به گردون بر شود
دولت آنرا توتیای چشم روشنبینکند
آسمان حشمت دهد او را که او حشمت دهد
مشتری تمکین دهد او راکه او تمکینکند
چون قدم بر مجلس عالی نهد هر بامداد
مجلس عالی به همت همچو عِلییّنکند
عالمی پر زر شود چون وقت بخشش هان کند
کشوری پرخون شود چون روزکوشش هینکند
هیچ تاوان نیست برگفتار و برکردار او
کایزدش تعلیم و اقبالش همی تلقین کند
مهر او چون تندرستی روح را شادان کند
کین او چون تنگدستی طبع را غمگینکند
گرچه فردا وعده کردستند در عقبی بهشت
او همی امروز دنیا را بهشت آیین کند
گرکفایت را یکی معیار سازد روزگار
ازکف او کَفّه و از کلک او شاهین کند
ور ببندد نامه بر پای کبوتر دست او
هرکجا پَرَّد کبوتر صید چون شاهین کند
ای جوانبختیکه شاخ دولت و عمر تورا
کردگار از حفظ و از عصمت همی تزیینکند
کرد یزدان بر تو در دنیا فراوان نیکویی
باش تا آن نیکویی بینی که یَومالدّین کند
برزمین شایدکهگرید دشمن مسکین تو
کاسمانْ خندد همی بر هر چه آن مسکین کند
صورت اقبال داری بر بساط مملکت
کیست کاو با صورت اقبال قصد کین کند
کس نیارد باختن با بخت تو شطرنج ملک
کاو به یک بیدق همه شهمات را تعیینکند
بیدقیکز دست بخت تو رود برنَطع ملک
لِعباسب و پیلو جولان رخو فرزینکند
تا نه بس مدت بهتدبیر تو سلطان جهان
در صف کفار جنگ صاحب صفین کند
خطه فرماید بهنام خویش در انطاکیه
وز در انطاکیه آهنگ قُسطَنطین کند
باد را بر بتپرستان چون تَف دوزخکند
خاک را بر خاکساران چون دم تنّین کند
سقف قسطنطین ز بتخانهکشد سوی عراق
بارگاه مملکت را تخت او برزین کند
در دل میمند و ماچین آتش افروزد به تیغ
روز ابر میمند از سجیل تاا سجین کند
خیمهها را میخ فرماید ز رُمحِ رومیان
زینها را از صلیب کافران خرزین کند
منز فتح و نصرت او آنقدرگویم همی
او به عالی رای تو أرجو که صد چندین کند
ای خداوندی که چون احسنتگویی بنده را
شعر او را مشتری بر آسمان تحسینکند
عَقد سازد لفظ با معنی همی هر ساعتی
تا عروسان سخن را جود او کابین کند
بندهٔ مخلص معزی را همی باید همی
کاستان درگهت را هر شبی بالین کند
او همی خواهد که آرد جان شیرین را بهکف
تا چو گوید مدح تو جان اندرو تضمین کند
تاکه ایام بهاران ابر فروردین همی
برکشد لؤلؤ ز دریا در کنار طین کند
باد در بخشش مبارک دست راد تو چِنانْکْ
در بهاران خدمت او ابر فروردین کند
طایر میمون شب و روز آفرینگوی تو باد
کاختر وارون همی بر دشمنت نفرین کند
باد در عمرت دعاهای خلایق مُسْتجاب
کان دعاها را همی روحُالاْمین آمینکند