اَلمِنهٔ لله که به اقبال خداوند
شادند چه بیگانه و چه خویش و چه پیوند
المِنهٔ لله که مرا زهرهٔ آن است
کایم گه و بیگاه بهنزدیک خداوند
المنهٔ لِلّه که هم آخر بِبَر آمد
تخمی که نظامالدین از صبر پراکند
المنهٔ لله که قوامالدین در خلد
شادست که دارد چو نظامالدین فرزند
اولاد قوامالدین در باغ وزارت
سروان بلندند و درختان برومند
بیگانه درختی که از آن باغ سرافراشت
گردونش بهدست اجل از پای درافکند
بارید برو صاعقهای کز در زنگان
پایش به دروگرد رسید و به نهاوند
آویخت به دام اندر اگر دام همی ساخت
وافتاد به چاه اندر اگر چاه همی کند
افسانه شد آن مرد معوقکه ازو بود
بر کار همه خلق فتاده گره و بند
ناچیز شد آن عود مطرا که ازو بود
در دولت و ملت بدل بوی شماگند
سرتاسر این قصه همه حکمت و پندست
تا حَشرکفایت کند این موعظه و پند
ای بار خدایی که نداری ز خلایق
در بار خدایی و خداوندی مانند
گردون نشناسد که قیاس خِرَدَت چون
ایام نداند که شمار هنرت چند
کردست قضا با تو به بیروزی پیمان
خوردست قدر با تو به بهروزی سوگند
سلطان به تو شادست و برادر به تو خرم
لشکر ز تو خشنود و رعیت به تو خرسند
بر درگه میمون تو صد بنده فزونند
کافیتر از آن خواجه که بودست بهمیمند
گر حاجب تو حمله برد بر لب جیحون
ور چاوش تو خیمه زند بر در بیکند
از بس فَزَع و بیم نیابند به شب خواب
خانان و تکینان به بخارا و سمرقند
در بتکده گر دفتر مدح تو بخوانند
بیزار شود هیربد از زند و ز پازند
آری چو سخنهای حقیقی شنود مرد
درگوش نگیرد سخن یاوه و ترفند
ای عمر تو چندانکه چو گیرند شمارش
عُشری بود از صد یک آن هشت صد واند
تا دست و دلم حادثهٔ غارت و تاراج
از مال تهی کرد و ز دینار بیاگند
حقا که چنان است ز گرمی جگرِ من
کاورا نه تباشیر کند سود و نه ریوَند
گر خار حوادث جگر بنده بخارید
ور زهر چشانید مراگردون یک چند
چون طلعت تو دیدم و لفظ تو شنیدم
آن خار همهگُل شد و آن زهر همه قند
تا در حد و در ناحیت شام و قهستان
معروف بود رود فرات و کُه الوند
تا در کشد ابری که ز بُلغار درآید
کرباس مُنَیَّر به سرکوه دماوند
در ملک همی بخش و همی گیر و همی دار
در صدر همی بال و همی ناز و همی خند
نیک است همه حال تو جز نیکی مستان
خوب است همه حال تو جز خوبی مپسند
در پای عدو دست اجل بند نهادست
شادی کن و می خواه ز دست بت دلبند
تا مطرب و قَوّال ز بهر تو بگویند
ای جان همه عالم با جان تو پیوند