امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۹۴

به گل یاسمن دوش پیغام داد

که از ابر خشنودم از باد شاد

که در باغها روی و موی مرا

بیاراست ابرو، بپیراست باد

نوشتم به صدر جهان قصه‌ای

وزین حال کردم در آن قصه یاد

چو آگه شد از قصه و حال من

به‌گفتار نیکو زبان برگشاد

به مجلس‌گه اندر مرا جای ساخت

به خلوتگه اندر مرا بار داد

از آن پس که با طاعت و توبه بود

ز بهر مرا جام بر کف نهاد

به دیدار من شادی از سرگرفت

قدح بستَد از تُرک حورا نژاد

من از خلق آن خواجه خرم شدم

که آن خواجه جاوید و خرّم زیاد

چو بشنید گل ‌گفتهٔ یاسمن

فرستاد پاسخ بدو بامداد

که‌ گر حق تو خواجه نیکو شناخت

حدیث تو اندر زبانها فتاد

نیابت به‌من ده‌که من پیش او

بخواهم به‌ خدمت همی ایستاد

سزد نامه او را که هرگز چنو

زمانه ندید و ز مادر نزاد

جز اوکیست اندر جهان فخر ملک

جز او کیست بر خلق گسترده داد

چو مهر زرافشان دلش روشن است

چو ابر دُر افشان کَفَش هست راد

از این خواجه هستند خرسند خلق

خداوند از این خواجه خرسند باد