امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۷۷

ای آفتاب شاهی تخت آسمان توست

ملک زمین مسخر حکم روان توست

صاحبقران و خسرو روی زمین تویی

دولت همیشه رهبر و صاحبقران توست

گر مهرگان توست خجسته عجب مدار

نوروز تو خجسته‌تر از مهرگان توست

از هر قیاس، کعبهٔ شاهی، سریر توست

وز هر شمار قبلهٔ شاهان مکان توست

فخر بزرگ و خُرد، ز نامِ بزرگ توست

جاه جوان و پیر ز بخت جوان توست

آتش به آهن اندر تیغ نبرد توست

واهن به آتش اندر تیرکمان توست

گر نصرت و ظفر ز مکانی طلب‌کنند

آن در رکاب توست و دگر در عنان توست

گر راست خواهد کردن مهدی همه جهان

مهدی تویی و راست جهان در زمان توست

بس دشمن سبکسر با لشکر گران

کاخر سبک شکسته ز گرز گران توست

در جنب همت تو جهان هست ذره‌ای

زیراکه همت تو فزون از جهان توست

گویی سنان تو ملک‌ا‌لموت دشمن است

کاندر حصار رفته ز سهم‌ سنان توست

از شرق تا به غرب گرفته حُسام توست

وز قاف تا به قاف رسیده نشان توست

از عدل تو جهان همه چون بوستان شدست

وارام دوستان تو در بوستان توست

در خاندان هیچکس از خسروان نبود

این دولت بلند که در خاندان توست

شاها خراج دادن شاهان تو را به طوع

از تیغ تیز و بازوی کشورستان توست

وین دوستی نمودن سیصد هزار خلق

از دولت بلند و دل مهربان توست

تا برق همچو تیغ تو باشد به روز جنگ

چونانکه ابر چون کف گوهرفشان توست

با خرمی هزار خزانت خجسته باد

کز صد بهار بهتر و خوشتر خزان توست

خسرو تو باش و باده تو نوش و طرب تو کن

عالم تودار زانکه همه عالم آن توست