امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۶۳

روی آن تُرک جهان آرای ماه روشن است

زلف او در تیره شب بر ماه روشن جوشن است

تاکه او را جوشن است از تیره شب بر طرف ماه

راز من در عشق او پیدا چو روز روشن است

تا گلی نو بشکفد هر ساعتی بر روی او

کوی ازو حون‌گلبببتان و خانه زو چون‌کلسن است

همچو فَرخارست مجلس تا که او در مجلس است

همچو کشمیرست برزن تا که او در برزن است

چون ببینی چشم او گویی شکفته نرگس است

چون ببینی روی او گویی دمیده سوسن است

سوسنی دیدی که گردش شاخه‌های سنبل است

نرگسی دیدی که گردش نوکهای سوزن است

سنگ بر دل بندم اندر عشق آن زرین‌کمر

زانکه همواره به زیر سنگ او دست من است

او ز من منت ندارد گرچه او را شاهوار

طوق زرین هر شبی از د‌ست من در گردن است

هر کسی را رشک باشد بر بت معشو‌ق خویش

رشک من دایم بر آن سنگین دل سیمین تن است

دشمنی جویم همی با آنکه او را هست دوست

دوستی‌ گیرم همی با آنکه او را دشمن است

حور دیدارست لیکن بر سر دیدار او

سِحر هاروت است و کَید و فتنهٔ اهریمن است

تیر مژگانش همی ناگاه بر د‌ل بگذرد

راست‌ گویی نیزهٔ اسپهبد شیر اوژن است

در جهان اسپهبد شیر اوژن از روی هنر

خسرو عالی اعلی شهریار قارن است

رکن اسلام و علاء دولت و شمس ملوک

آن ‌که د‌ر مردی فزون از رستم و از بیژن است

نامور قطب‌المعالی آن که اندر صلح و جنگ

مهربان چون اردشیر وکینه ‌‌کش چون بهمن است

گاه بخشش هر که بیند شخص او گوید مگر

آفتاب اندر قبا و بحر ‌در پیراهن است

قاصد فتح و ظفر را موکب او مقصد است

گوهر عز و شرف را مجلس او معدن است

نرم شد با او فلک گر با همه ‌کس سرکش است

رام شد با او جهان‌گر با همه‌کس توسن است

سیرت او گردن ایام را چون زیور است

همت او تارک اَجرام را چون ‌گرزن است

کرد نتوانم برابر کوه را با حلم او

زانکه در میزان حلمش ‌کوه سنگ یک من است

در جحیم از بهر بدخواهان او بادافره است

د‌ر بهشت از بهر مداحان او پاداشن است

چون‌ کمان گیرد اجل با تیر او در معرکه است

چون‌ کمین سازد ظفر با تیغ او در مکمن است

جوشن‌گردان چو غربال است از زوبین او

مِغْفَر جنگ‌آوران با گرز او چون هاون است

پیش زوبین سپاه او سر اعدای او

راست‌ گویی پیش مرغان دانه‌های ارزن است

اسب او را باد خوان وکوه دان از بهر آنک

کوه شکلی بادپای و بادپایی‌ کُه‌کَن است

فتح زاید روز رزم از تیغ‌ گوهر دار او

تیغ ‌گوهردار او گویی به‌ فتح آبستن است

هست ‌در آهن به ‌صنع ایزدی باس شدید

زآنکه زوبین و رکاب و تیغ او از آهن است

ای بلند اختر سپهداری که پیش شهریار

نام تو اسپهبد شیر اوژن وگرد افگن است

دشمنت را چون توانم ‌گفت خرمن سوخته

کز نیاز و تنگدستی دشمنت بی‌خرمن است

از وفاقت در وثاق نیکخواهان هست سور

وز خلافت در سرای بدسگالان شیون است

در سر خصم تو مغفر معجرست از بهر آنک

در صفت مردست لیکن در هنر همچون زن است

هست واجب مدح تو کز جملهٔ اسپهبدان

سیرت تو مُستَفاد و رسم تو ‌مُستَحسَن است

روشنی باشد همی از مدح تو روح مرا

روح من ‌گویی چراغ و مدح تو چون روغن است

عیب نتوان کرد بر مدحی‌ که من ‌گویم تو را

کانچه در مدح تو گویم خالی از زرق و فن است

می ستان از ماه دیبا روی‌ کاندر بوستان

نه چمن دیبا لباس و نه هوا دیبا تن است

گر زمین و کوه پرکافور شد نشگفت از آنک

برف چون ‌کافور سوده ابر چون پرویزن است

نیست اکنون وقت صحرا و شکار و تاختن

موسم کاشانه و آسودن و می خوردن است

آتشی ‌باید که پوشاند هوا را عکس او

جامه‌ای کان را گریبان ماه و ماهی دامن است

آن‌که شاه‌ گوهران است و جزای کافران

تحفهٔ ماه دی و ریحان ماه بهمن است

لون او گه زرد و همچون زعفران و شنبلید

رنگ او گه سرخ و همچون ارغوان و روین است

اخگر او زیر خاکستر تو گویی از قیاس

مبرم و شعر خلوقی زیر شعر ادکن است

تا همی هر شب چو بینی لون و شکل اختران

چرخ را گویی به روز اندر هزاران روزن است

تا همیشه اهرمن را هست ماوا در سقر

تا که در خُلد برین روح‌الامین را مسکن است

اهرمن روز و شب از پیرامن تو دور باد

زانکه سال و مه تو را روح‌الامین پیرامن است

از نوای چنگ و بربط بزم تو خالی مباد

تا خروش چنگ ساز و غلغل بربط زن است

باعث‌ کار صبوحت باد وقت صبحدم

بانگ آن مرغی که او میخوارگان را مُؤذن است