امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۳

فرخ آن شاهی که هر ماهیش فتحی دیگرست

فتح او از یکدگر زیباتر و نیکوترست

در جهانداری فتوح او طراز دولت است

در مسلمانی خطاب او جمال منبرست

تیغ او در عالم از شاهی بساطی‌گسترید

طول او گر بنگری از باختر تا خاورست

از نبوت بود معجز هرچه پیغمبر بکرد

بی‌نبوت کار او چون معجز پیغمبرست

چند خوانیم از سمرها نصرت اسکندری

با چنین نصرت چه جای نصرت اسکندرست

ترک حد مشرق است و روم حد مغرب است

هر د‌و ‌دارد شهریار و حق به‌دست حقورست

فتح او در مشرق و مغرب چو روز روشن است

روز را مُنْکِر شدن در عقل کاری مُنْکَرست

صید کردن دوست دارد دولت پیروز او

لاجرم در دام او هر روز صیدی دیگرست

گر ز صید او نشان باید همی در شرق و غرب

خانهٔ خان صید گاه او و صیدش قیصرست

از بشارتهای فتحش در عرب واندر عجم

رایت اندر رایت است و لشکر اندر لشکرست

زانچه امسال از نبرد او به ترکستان رسید

تاگه محشر به ترکستان نهیب محشرست

تاکه عکس خنجرش درکشور توران فتاد

د‌شمنان دولتش را خنجر اندر حنجرست

موی در تنشان ز ترس تیر او چون خنجرست

مغز در سرشان ز بیم تیغ او چون نشترست

بیشه توران پر از شیران آهن پوش اوست

قد هر شیری به آن ماند کز آهن عرعرست

رنگ خون دشمنان بر پیکر شمشیرشان

راست گویی چون شقایق رسته بر نیلوفرست

از شرار تیغ ایشان بر زمین دشمنان

آب چون خون روان و خاک چون خاکسترست

‌در ‌دل و در دست و ‌در شمشر ایشان قوتی است

از جهانداری که ‌داد او جهان را داورست

تا سر تیغش همی جوید صلاح ملک و دین

سر دهد بر باد هر کاو را فسادی در سر است

طلعت سلطان ز نعمتهای یزدان نعمتی است

واندرین گفتار هر دیندار با من یاورست

هر که شکر نعمت یزدان‌ گزارد مومن است

وانکه اندر نعمتش کفران نماید کافرست

دشمن از تیغ ملکشاهی حذرکرد و برفت

زانکه تیغش صاعقه ‌است‌ و دشمنش دیو اختر است

خصم مسکین پیش خسرو کی تواند ایستاد

پشه ‌کی جولان کند جایی‌ که باد صرصر است

هست شیر فربه اندر دام و بند شهریار

کی ‌گراید پیش صیدی کو چو میش لاغرست

از شکار بچه‌ ی گنجشک کی یاد آورد

همت بازی که د‌راجش به چنگال اندر است

فتح شش ‌کشور به دولت شاه را حاصل شده است

سال مستقبل امید فتح هفتم ‌کشور است

نصرت او هر زمان بیش است و خصم او کم است

تا حُسامش خصمْ فرسای است و نصرت پرورست

هم به فر و هم به هیبت هم به ‌ارج ‌و هم به جاه

منظرش چون پیکرش زیباتر از هر منظر است

هم به دین و هم به دانش هم به فتح و هم به عدل

مخبرش چون بنگری نیکوتر از هر مخبر است

خسروا شاها نهایت نیست آثار تو را

کاندر آثار تو دریای سخن بی‌معبر است

هست نام و نامهٔ تو افسر و تاج ملوک

تا تورا از دولت و اقبال تاج و افسرست

در دو چشم فتح ‌گرد رزم تو چون توتیا است

در دماغ ملک بوی بزم تو چون عنبرست

گر خرامی سوی بزم و گر شتابی سوی رزم

مر تو را در ساغر و تیغ از دو گونه لب تر است

جانگزای است آن یکی گوهر که اندر تیغ توست

جان فزای است این دگر گوهر که اندر ساغرست

تازه بار از مدح و فتحت دفتر و د‌یوان و درج

تا که مدح و فتح را دیوان و درج و دفتر است

خاک و باد و آب و آذر زیر فرمان تو باد

تا که طبع ما ز خاک و باد و آب و آذر است

عدل تو غایب مباد از خلق عالم زان کجا

خلق را عدل تو چون جان و جوانی درخور است