امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۹

خدای عرش گواه و زمانه آگاه است

که دین عزیز به سلطان دین ملکشاه است

شهی که خاطر پاک و ضمیر روشن او

ز هر هنرکه خدا آفریده آگاه است

اگر به افسر و گاه است فخر هر ملکی

به فرّ طلعت او فخرِ افسر و گاه است

ملوک روی سوی درگهش نهادستند

که قبله‌گاه ملوک خجسته درگاه است

فتوح او به عدد هست اگر حساب کنند

فزون از آن‌که حروف سخن در افّواه است

ایا شهی‌که تورا در صفات پادشهی

کمال صد مَلِک است و جمال صد شاه است

ز خدمت تو شهان را سعادت و شرف است

ز طاعت تو جهان را جلالت و جاه است

زگَرد موکب تو روی ماه پرخاک است

ز نعل مرکب تو روی خاک پُرماه است

اگر ستاره پرستش کند تورا وقت است

اگر زمانه ستایش کند تو را گاه است

رضا و خشم تو مانند مشتری و زُحَل

همیشه سعد نکوخواه و نحس بدخواست

به‌خدمت تو دو تا هست خدمت ملکان

از آنکه با تو دل روزگار یکتا هست

چرا نهد عدوی تو خلاف را سرو بن

که جای او سردارست یا بن چاه است

مخالفان تو با آه و آهنند ندیم

سر و زبان همه زیر آهن وآه است

هر آن عدو که سپاهش گران‌تر از کوه است

چو پیش تیغ تو آید سبکتر از کاه است

بسا کسا که همی‌گفت شیر شرزه منم

کنون ز بیم تو بیچاره‌تر ز روباه است

ز تو جدا نشود دولت تو یکساعت

که با تو دولت تو همنشین و همراه است

دلیل توست بهر جای عِصمت یزدان

برین دلیل دلیل اِعتَصَمتَ بِالله است

خجسته باد شب و روز و ماه و هفتهٔ تو

همیشه تاکه شب و روز و هفته و ماه است

به‌دولت اندر عمری دراز باد تو را

که دست بد ز تو و دولت تو کوتاه است

شمار ملک تو صد بار صد زیادت باد

که حدّ عمر تو پنجاه بار پنجاه است