امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۸

باز آمد و آورد خزان لشکر سرما

بشکست و هزیمت شد از او لشکر گرما

آری چو فلَک بند خزان را بگشاید

بندد در گرما و گشاید در سرما

گه باد گشاید صفت دیبهٔ زَربَفت

گه ابر گشاید صفتِ لُؤلُؤ لالا

گه سیم بود بر رخ صحرا و گهی زر

بیجاده و مینا نبود بر رخ صحرا

گویی فلک پیر گشاید به تَعَمُّد

سیم از بر بیجاده و زر از بر مینا

چون کرد هوا غالیه‌گون پیرهن خویش

گردد سلب کوه به کافور مطرّا

گلزار شود همچو جهودان عباپوش

کهسار چو موسی بنماید ید بیضا

از هجر سَمَن باز چنان سرو شود تار

کز عشق نگارین صنمی شد نفس ما

تُرکی‌ که چنو کس نه نگارید و نه پرورد

پروردهٔ رضوان و نگاریدهٔ حورا

در پرده حنا بسته همه ساده رخ او

وز مُشک عَلَم ساخته بر پردهٔ دیبا

در صورت زیباش همه خلق نبینند

در پردهٔ دیبا سزد آن صورت زیبا

دیدم ‌گه عشرت خط آن شَمسهٔ خَلُّخ

دیدم ‌گه خلوت بر آن دلبر یغما

آن همچو عبیری به سر سوسن و نسرین

وین همچو حریری سلب آهن و خارا

بنگر تو بر آن روی درخشنده چو فرقد

بنگر تو بدان عارض رخشنده چو جوزا

بر دامن فَرقَد شب تاریک مُعَقّد

پیرامَنِ جَوزا گل صدبرگ مجزّا

بندد کمر و سَجده کند زلف سیاهش

چون از لب و انگشت‌ کند شکل چلیبا

زلفش به صفت چون دل ترسا سیه آمد

در پیش چلیبا نه عجب سجدهٔ ترسا

در دل طرب است آن بت و در دیده بهار است

یک ساعت ازو نیست دل و دیده شکیبا

هر طبع که پژمرده و پیر است ز هجر‌ش

از دوستی خواجه شود تازه و برنا

کافی شَرَفُ‌المُلک که هست او ز کفایت

تا روز قیامت شرف آدم و حوا

بوسعد محمّد، فلک سعد و مَحامِد

تاج همه احرار به آلاء و به نعما

شد حجت عقل از دل صافیش مبیّن

شد صورت جود از کف کافیش مُهیّا

در عقد حساب است یکی امت مفرد

در نقد علوم است یکی عالم تنها

گر مرتبه و فخر بزرگان هنرمند

از دولت عالی بود و همت والا

نقش علم دولت او هست دو پیکر

خاک قدم همت او هست ثریا

ای دین پیمبر ز کمال تو مهنّا

وی ملک شهنشه ز خصال تو مهنا

شایسته چو اقبالی و بایسته چو دولت

رخشنده چو خورشیدی و بخشنده چو دریا

تو جان لطیفی و جهان جسم ‌کثیف است

تو شمع فروزانی و گیتی شب یلدا

هنگام غضب با تو کند دهر تواضع

هنگام جدل با توکند عقل‌، مدارا

چون عیش کنی از تو برد روح لطافت

چون نوش کنی از تو کند عقل تماشا

از هستی بدخواه تو الّا خبری نیست

خود نیست وگر هست بگو هست چو عنقا

گر مرد به نزدیک تو خواهنده بیاید

جود تو کند خواستن از مرد تقاضا

تا محضر از امروز و از آن روز که آید

حقا که دهد عمر تو را مژدهٔ فردا

کلک تو کلید در هر روزهٔ روزی است

از چرخ فرستاده به تو زُهرهٔ زَهرا

سازندهٔ ملک است و طرازندهٔ دولت

نازنده دین است و نگارندهٔ دنیا

هست آگه نیک و بد و آفاق نبیند

حقاکه شگفت است و عجیب است ز بینا

آرد گه انعام و برد گاهِ عَداوت

جان در تن آحباب و روان از تن آعدا

کلکی به جهان در که شنیده است که آن ‌کلک

گاهی ملک الموت بود گاه مسیحا

ای آنکه به مدح تو مرا هست تقرب

وی آنکه به شکر تو مرا هست تولّا

در خدمت تو پشت دوتا دارم لیکن

در مهر و وفای تو دلی دارم یکتا

ور کار به دعوی نشود راست درین شعر

هر بیت دلیل است مرا روشن و پیدا

تا راحت ِ ر‌َیحان بود از قطرهٔ باران

تا غارت غوغا بود ازگنبد خضرا

خوش باد نکوخواه تو در راحت ریحان

بد باد بداندیش تو از غارت غوغا

همواره همی باش سبک طبع و خوش ایام

با مطرب و قوال سبکدست و خوش آوا

بزم تو چو گردون و چمن کرده‌ نگاری

چون ماه به رخساره و چون سرو به بالا

گشته خجل از رنگ لبش بادهٔ سوری

برده حسد از بوی خَطَش عَنبر سارا

رویت سوی خدمتگر و چشمت سوی دلبر

گوشت سوی خُنیاگر و دستت سوی صَهبا