امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱

با نصرت و فتح و ظفر و دولت والا

بنگر علم شاه جهان بر سر بالا

لشکر شده آسوده و تِرمَذ شده ایمن

نصرت شده پیوسته و دولت شده والا

فتح آمده و تهنیت آورده جهان را

سلطان جهانگیر به این فتح مهنا

بشکفته به دین داری او جان پیمبر

نازنده به فرزندی او آدم و حوا

بهروزی او در همه گیتی شده معروف

پیروزی او در همه عالم شده پیدا

رزمش‌ همه با نصرت و رسمش همه‌ نیکو

روزش همه با دولت و کارش همه زیبا

ای شاه غلامان تو دارند به اقطاع

چین و خُتَن و کاشغر و خَلُخٌ و یغما

بر بیعت و پیمان تو صد نامه رسیدست

از مکه و غزنین و سمرقند و بخارا

از موکب تو کوه نماید همه هامون

وز لشکر تو شهر نماید همه صحرا

آنجاکه تَف توست چه جیحون و چه هامون

وانجا که صف توست چه جنگ و چه‌تماشا

تاگَرد سپاه تو برآمد ز خراسان

یک باره به اِدبار فرو شد سر اعدا

زین نصرت و زین فتح‌ که دیدند و شنیدند

دیگر به خراسان نبود غارت و غوغا

نشگفت اگر از بیم توشیران بگریزند

کز هیبت تو موم شود آهن و خارا

تا دست تو دریا بود و تیغ تو آتش

نشگفت نهیب و خطر از آتش و دریا

هر شاه‌ که یک راه زتیغ تو بترسد

از ملک و ولایت نبود نیز شکیبا

سو‌دش نکند تعبیهٔ قلعه و لشکر

آن به‌ که‌ کند با سرِ تیغِ تو مدارا

گر تعبیه‌سازی به‌سوی روم دگر بار

زُنّار چو افسار کنی بر سر ترسا

فرمان تو مسجد کند از خانهٔ رُهبان

شمشیر تو خَرزین‌ کند از چوبِ چلیپا

شاها، مَلِکا، جملهٔ آفاق تو داری

شد دیدهٔ دین از ظفر و فتح تو بینا

بیم است ز شیران جهان وز تو رعایت

عذرست ز شاهان جهان وز تو مُحابا

شادند و سرافراز به عدل تو خداوند

چه‌ خویش و چه بیگانه‌ و چه پیر و چه برنا

تا، بنده معزی ز فتوح تو سخن‌ گفت

زیر قدمش گشت ثَری همچو ثُریا

هر شعر پسندیده که در مدح تو گوید

باشد چو یکی عقد پر از لؤلؤِ لالا

تا عقل شناسنده تمام است به دانش

تا مهر فروزنده بلندست به جَوزا

زیر علم فتح تو بادا همه عالم

زیر قدم عدل تو بادا همه دنیا

شمشیر تو برنده و دست تو دهنده

فرمان تو پاینده و بخت تو توانا