ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۴۷

المنه لله که خورشید خراسان

از برج شرف گشت دگر باره درخشان

المنه لله که آراست دگر بار

دیوان خراسان بسزاوار خراسان

المنه الله که از کشتی عصمت

شد نوح نبی بی خطر از آفت توفان

المنه الله که یوسف بامارت

بنشست و عدو گشت اسیر چه خذلان

در دیدۀ دینست خردمندی او نور

در پیکر ملکست هنرمندی او جان

محتاج بزرگان بتو چون دهر بخورشید

ممتاز کریمان بتو چون کشت بباران