ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۲۵

در روزگار کامروا باد و شاد خوار

شاه ملوک و صدر سلاطین روزگار

سلطان ابوالملوک ملک ارسلان ، که چرخ

ایوانش را بدیده نهادست بر کنار

شاهی که تاج محمود از افتخار او

در آفتاب ننگرد الا بچشم عار

شاهی که تخت دارا از انتظار او

هر ساعتی چو زیر کند نالهای زار

از عشق نام شاه نگین عزیز مصر

خون شد ز غبن او و پذیرفتن نگار

هر روز بی اجازت رأی خدایگان

برناید آفتاب درخشان ز کوهسار

عز جواز او را بیش از هزار سال

بودست آفرینش عالم در انتظار

از روزگار آدم تا روزگار او

شاهان قدوم او را بودند جان سپار

پیراستند ملک و بینباشتند گنج

افراختند تخت و برآراستند کار

آخر بجمله دولت پاینده را بطوع

پیش بقای شاه نهادند بنده وار

او هست خسروی که سلاطینش بوده اند

مستوفی و مهندس و ضراب و جامه دار

عزمیست استوار فلک را چنانکه چرخ

دارد بنای ملک بر آن عزم استوار

تا آسمان عدل بری ماند از خلل

تا آفتاب ملک صمی باشد از غبار

رای بلند او بوزیری سپرده ملک

کز رای اوست گوهر اسلام را عیار

آن یوسفی که دیدۀ یعقوب زو ضریر

او کرد بوی پیرهن یوسفش نثار

پیری که بخت او بجوانی نهاد روی

نوری که خصم او بحمایت گرفت نار

بر عالمی حکایت او کارزار کرد

کان جا فلک نبود کفایت بکارزار

دست و بنانش مایۀ تیغ آمد و قلم

بأس و امانش مایۀ لیل آمد و نهار

در مسند جلال نیاید چنو وزبر

بر عرصۀ کمال نتازذ چنو سوار

ای تاج تیغ داران اسب ترا نعال

وی جان پادشاهان تیغ ترا شکار

عزم شکار تو ز هزبران ملک چند

پر کرد غار و سمج و تهی کرد مرغزار

روزی که چون سلیمان اهل زمانه را

از روی فخر دادی بر پشت باد بار

در خدمت رکاب تو سربر زمین نهاد

خورشید ز آسمان چهارم هزار بار

آن زلزله زبأس تو اندر جهان فتاد

ار آب خورد گیتی از آن عزم نامدار

کاندر همه خراسان تخمی نکرد بیخ

وندر همه عراق نهالی نداد بار

از سختی کمند بلند تو گشت پست

مسمار های ملک سلاطین روزگار

هر برج و هر حصار که شاخ گوزن داشت

پنهان شد از نهیب خدنگ تو در حصار

ای شاه ، تاجداران دانند سر این

تیرت گوزن را نبود سخت خواستار

خرسندیی دهش چو بینی که پاک رفت

در آرزوی تیر تو ، شاها ، ازو قرار

بینند ، خسروا ، که اکر پیش رای تو

زین پس کند شکاری زین گونه آشکار

عاجز شود ستاره و بگریزد از سپهر

واله شود سپهر و فرو ماند از مدار

فرمانده سپهری ، فرمان دهش بجبر

تا بیخ دشمنانت ببرد باختیار

هر چند دل رمیده و آسیمه سر شدست

از دست گنج پاش تو آن ابر گنج بار

ای رفته چون سکندر و از تیغ سد گشای

بربسته پیش لشکر یأجوج رهگذار

بر کشوری زده که فلک بر فراز او

نگذشت تا نخواست از آن قوم زینهار

آن صبح دم چه بود که از کوه جنگوان

سر بر زد آفتابی اندوه رخ بقار

ابری ز گرد لشکر سر بر هوا نهاد

بر فرق آن گروه ببارید ذوالفقار

از غار بر فراخت سر موج خون بکوه

وز کوه در فتاد سر سیل خون بغار

سیلی چنان عظیم ، که در کم ز ساعتی

دیار جای گیر نماند اتدر آن دیار

یا بردۀ اجل شد ، یا بردۀ سپاه

یا خستۀ یمین شد ، یا بستۀ یسار

آنست امید بخت تو کز خشم و بأس تو

از لشکر عراق برآرد کنون دمار

بگشاید آن ولایت و بربندد آن طریق

بنوردد آن رسوم و بپردازد آن شعار

از ملک بی زوال تو و بخت بی ملال

وز عز بی فنای تو و عمر بی کنار

تا گوهر از فروغ شرف گیرد و خطر

تا عالم از بهار شود تبت و تتار

رای تو باد گوهر انصاف را فروغ

فتح تو باد عالم اسلام را بهار