ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۶

رمضان موکب رفتن زره دور آراست

علم عید پدید آمد و غلغل برخاست

مرد میخوار نماینده بدستی مه نو

دست دیگر سوی ساقی که : می کهنه کجاست ؟

مطرب کاسد بی بیم بشادی همه شب (؟)

در سراییدن چنگست و در الحان نواست

نی و می هر دو بدور وی همی فخر کنند

بسرایی که دو فخرند کجا هر دو سزاست

نی همی گوید سلطان من امروز قویست

می همی گوید بازار من امروز رواست

در هوا جلوۀ کافور ریاحیست ز بس

طبع کافور ریاحی و دگر طبع زداست (؟)

در هوا برف چو از باد بر آشفته شود

گویی از ذرۀ سیمین بهوا در غوغاست

آتشی باید کافاق چنان افروزد

که تو پنداری خورشید کنون در جوزاست

لعل کانی و عقیقست چو آید بنشیب

مشک سارا و عبیرست چو اندر بالاست

پارة لعل کجا از سبکی پنداری

بدل آب زلال و دگر باد صباست

آنکه او جان نشاطست و هلاک حزنست

و آنکه معیار نژاد آمد و اکسیر سخاست

آنکه گر روبه ازو صد یک قطره بچشد

ظنش افتد که مرا بر جگر شیر چراست

راست خواهی بجهان فتنۀ این باده منم

گر جزین باید گفتن چه توان گفتن راست

عالمی فتنۀ این باده شد ستند کزو

صامت کسوت گردد بمروت کم و کاست ؟

خوردن باده خطا دانم ، لیکن بخورم

دور باد از من و از باده که گویند خطاست

هر زمان جامه و دستار بباید بخشید

هر زمان مجلس و خوان باز بباید آراست

سره آرند ازو رور بتان اند همی (؟)

ز انکه او سخت گران قدر بود بیش بهاست

باده را باید برنای نشاطی که بدو (؟)

گوید او را همۀ خلق که زیبا بوفاست

بوی نگرفته هنوز ، از تن و از جامۀ او

او بر آن طیع بود کین که زمن خواهد خواست ؟