ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۴

بر سر دنیا فکند از نور چادر ماهتاب

تا جهان را کرد از ان چادر منور ماهتاب

مه در اوج نور خود در آسمان دامن کشان

میرود در وی گریبان بر زمین بر ماهتاب

جام های گازری آرد ز صندوق عدم

از برای خواب اندازد چو بستر ماهتاب

ماه سیمین ترگ را چون با کله دید ، از هوس

زان پریشان کرد دستار حود از سر ماهتاب

شب چو از ماهتاب سیمایی سلب پوشید گفت

آفرین باد آفرین باد آفرین بر ماهتاب

هست خورشید فلک شمعی که پروانه اش مهست

تا چه پروانه بود کورا بود پر ماهتاب ؟

پرده های نور فراشان شب آویختند

وانگه اندر هر یکی زان پرده مضمر ماهتاب

جان مشتاقان بجولان اندر آید از طرب

چون دهد زیب و جمال و زینت و فر ماهتاب

باغ دل چون نشکند همچون سخن زار یکه شد

از زمین تا آسمان چون سوسن تر ماهتاب

عاشقان گرم رو را تا به مقصد گاه عشق

هر شبی زی نور روحانیت رهبر ماهتاب

روح را از عالم روحانی آرد راحتی

شد ز روح نور بخشی روح پرور ماهتاب

تا جهانگیری کند چون خسرو سیارگان

بر سر خود می نهد از ماه افسر ماهتاب

من بگویم معنی روشن که تا دانند چیست

این جهان فتنه شکل و اندرو در ماهتاب

هست چون قاروره ای عالم ، پس آنگه چون پری

از فسون چرخ اندر وی مسخر ماهتاب

یا نه،چون حوریست از فردوس مه داده جمال

رزمه رزمه حله اش در بحر و در بر ماهتاب

امتزاج مشک و کافوری ز نور و سایه کرد

بر در کیخسرو ابن المظفر ماهتاب

بنگر آخر بر در عالیش هر شب تا بروز

از جبین با خاک در چون شد مجاور ماهتاب

گر ز رایش لمعه ای در خلقت مه آمدی

شب همه شب روز کردی تا بمحشر ماهتاب