ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۲

بفرخی و سعادت بخواه جام شراب

که باز باغ برید از پرند سبز ثیاب

ز رنگ میغ و ز برگ شکوفه پنداری

زمین حواصل پوشید و آسمان سنجاب

بشاخ سوسن نازک قریب شد قمری

ز برگ گلبن چابک غریب گشت غراب

چو دست مردم غواص دست باد صبا

بباغ روشن گوهر دهد ز تیره سحاب

سکندرست صبا ، کز بیان تاریکی

به حد روشنی آورد گوهر نایاب

چو تر شود گل باغ از گلاب دیدۀ ابر

گل شکفته برون آرد از پرند نقاب

اگر گلاب زگل ساختند نیست عجب

عجب تر آنکه همی باغ گل کند ز گلاب

بهاری ابر سیه فام تند و پیچنده

به مار افعی ماند دهان پر آتش و آب

اگر زمرد صحرا نه نور داد بدو

زدیده ابر چرا بر زمین فشاند مذاب ؟

شگفت نیستکه از برف لاله ساخت زمین

که هست لاله چو شنگرف و برف چون سیماب

گمان بریکه زگل ارغوان خجالت یافت

بجای خوی زمسامش برون دمید شراب

به رنگ عنبر نا بست شاخ او بدرست

اگر شدست شرابش ببوی عنبر ناب

به قوت گل و سبزی زمین باغ اکنون

چو بخت خواجه عمید آمدست روشن و شاب

ابوالحسن علی بن محمد ، آنکه بدوست

بلند نعمت و بخت و ستوده حشمت و آب

خدایگانی ، آزاده ای ، که سیرت او

تمام ذات صیانت شدست و عین صواب

گر آب ابر بگیرد صدف بنام عدوش

خسک کند بگلودر چو لؤلؤ خوشاب

و گر عدوی وی اندر دو چشم شیر شود

دو دست مرگ در آید بچشم شیر چو خواب

ورا سجود برد نور جان افلاطون

بدان گهی که برد دست سوی کلک و کتاب

هزار عنصری آید کهین خیالی او

ز روی علم عروض و قوافی و القاب

ایا عمیدی کاعدای تو چشید ستند

ز تیغ مرگ سیاست ، زلفظ بخت عتاب

شعاع دیده آن کیمیای زر گردد

کجا خیال کف تو ببیند اندر خواب

بدست و طبع تو عین سخا و همت را

سبب نهاد ، تو گویی ، مسبب الاسباب

همی سخا و فعال ترا بلفظ فصیح

مدیح خواند نا بسته نطفه در اصلاب

ستارۀ عدوی تو زسهم و هیبت تو

گداز گیرد و او را لقب نهند شهاب

تو آن کسی که زبهر گزافه بخشیدن

زرسم خلق همی کم کنی رسوم حساب

مخالف تو ترا با خود ار قیاس کند

همی بقوت دریا نهد بخار سراب

مگر نداند کاندر فلک همی سازد

زخاک سم ستور تو مشتری محراب

تو گر بهمت خود چرخ را پیام دهی

زبان سعد دهد مر ترا ز چرخ جواب

گزافه داند با دولت تو کوشیدن

گزافه نیست بریدن ز ران شیر کباب

خدا یگانا ، جان رهی و طبع رهی

ز خلق عالم دارد به مدحت تو شتاب

شگفت نیست که چاکر عروس مدح ترا

به زیور سخن آراستست در هر باب

نه بنده کرد ، که تأثیر مدحتت کردست

که در معانی و لفظش خرد کند اعجاب

مدیح خویش تو گویی ، نه من همی گویم

ز ما نیاید جز سیرت ذوی الالباب

اثر فلک کند ، ار نه کجا پدید آید

تمامی فلک از خط زیج و اسطرلاب

ز راستی مدیح تو طبع مادح تو

بحاصل آرد یک بیت و صد هزار ثواب

همیشه تا ندرد پشه پشت و یال هزبر

همیشه تا نکند صعوه پر و بال عقاب

هزار سال بمان در مراد خویش رهین

موافقان بنعیم و مخالفان بعذاب