عنصری » قصاید » شمارهٔ ۵۹ - در مدح سلطان محمود غزنوی

چیست آن آبی چو آتش و آهنی چون پرنیان

بیروان تن پیکری پاکیزه چون بی‌تنْ روان

گر بجنبانیش آب است، ار بلرزانی درخش

ور بیندازیش تیر است، ار بدو یازی کمان

از خرد آگاه نه در مغز باشد چون خرد

از گمان آگاه نه در دل بود همچون گمان

آینه دیدی بر او گسترده مروارید خرد

ریزۀ الماس دیدی بافته بر پرنیان

گوهر از رنجش به چشم اندر نماینده درست

چون به آب روشن اندر پر ستاره آسمان

بوستان دیدار و آتش کار و نشناسد خرد

کآتش افروخته ست آن یا شکفته بوستان

آب داده بوستانی سبز چون مینا برنگ

زخم او همرنگ آتش بشکفاند ارغوان

در پرند او چشمۀ سیماب دارد بی کنار

و اندر آهن گنج مروارید دارد بیکران

هیچکس دیده است مر سیماب را چشمۀ پرند

هیچکس دیده است مروارید را پولاد کان

از گل تیره است و شاخ رزم را روشن گل است

گلستان رزمگه گردد از او چون گلسِتان

تا به دست شاه باشد مار باشد بی‌فُسون

کشتن بدخواه او را تیز باشد بی‌فَسان

شاه گیتی خسرو لشکرکش لشکرشکن

سایهٔ یزدان شه کشورده کشورسِتان

زیر کردارش بزرگی ، زیر گفتارش خرد

زیر پیمانش سپهر و زیر فرمانش جهان

گر سخن گوید ، خرد او را ستاید در سخن

ور میان بندد ، بزرگی پیش او بندد میان

جان سخن گوید ، بنامش آفرین گوید خرد

دل دهان گردد بدان گفتار و اندیشه زبان

گرنه از بهر زمین بوسیدنستی پیش او

مرمیان را نیستی پیوند و بند اندر میان

پست گشته راستی از نام او گردد بلند

پیر گشته مردمی از یاد او گردد جوان

ای خرد را جان و جانرا دانش و دلرا امید

پادشاهی را چراغ و نیکنامی را نشان

سوختت تیغت درفش لشکر ترکان چین

بر زده گرد سپاهت لشکر هندوستان

بر دل تیره نهاده پیش یزدان برده اند

داغ تمییز تو ای شاه جهان چیپال و خان

بر سپهر مهر مهری ، در نگین دادمهر

در سر گفتار چشمی ، در سر کردار جان

خواسته بخشی که خواهنده چنان داند که هست

زیر هر پیچی ز انگشت تو گنجی شایگان

اندر ایران از عطای تو بوادی زین سپس

زر نستاند ستاننده از دهنده رایگان

کوه کان باد وزان گردد به جنبش اسب تست

کوه گردد زیر زین و باد گردد زیر ران

گرت نیل و ناردان باید به جنگش تیز کن

گرد میدان : نیل گردد ، سنگریزه : ناردان

رجم دیوان را ستاره چون شود در تیره شب

تیر تو چونان رود در جوشن و برگستوان

تن بامید تو دارد زندگانیرا بکام

جان ز بیم تیغ تو بر مرگ دارد دیده بان

از هنر نیکی نیاید بی دل و بازوی تو

وز رمه چیزی نماند چون بماند بی شبان

کارخواهی ، کاربخشی ، کاربندی کارده

کاربینی ، کارجوئی ، کارسازی ، کاردان

شادی و شاهی تو داری شاد باش و شاه باش

جامۀ شادی تو پوش و نامۀ شادی تو خوان

نیک باد آن جان همیشه کز تو باشد نیک بخت

شاد باش آن دل همیشه کز تو باشد شادمان

تا به نوروز اندرون باشد نشان نوبهار

تا سپاه تیر ماه آرد نشان مهرگان

خرمّی و زندگانی و بزرگی و هنر

با تو باد این هر چهار ، ای شاه گیتی جاودان