عنصری » قصاید » شمارهٔ ۵۴ - در صفت بهار و مدح سلطان محمود

بخار دریا بر اورمزد و فروردین

همی فرو گسلد رشته های درّ ثمین

ز آب پاک دهان پر ستاره دارد ابر

ز باد پاک شکم پر ستاره دارد طین

بمشکرنگ لباس اندرون شدست هوا

بلعل رنگ پرند اندرون شدست زمین

........................................

که گل ستاند از گلستان مشک آگین

هوای روشن اگر عرض کرد لشکر زنگ

زمین تیره کند نیز عرض لشکر چین

عجب نگار گرست ابر و باد دیبا باف

بدشت و بیشه نمودست کارسان رنگین

بباغ روده گذر دست باف باد ببوی

بدشت ساده نگر دستبرد ابر ببین

بهار ، دو است : یکی طبعی و دگر عقلی

یکی شمامه و دیگر بودش مانی چین

بهار طبعی صنع خدای عزوجل

بهار عقلی مدح خدایگان زمین

امیر سید شاه مظفر منصور

یمین دولت عالی ، امین ملت و دین

علامت ظفرست اندر آن خجسته نسب

کفایت فلک است اندر آن خجسته نگین

زمانه دولت را و خدای ملت را

بیمن و امن دلیل آمد از یمین و امین

رسوم او ملکانرا ادب کند تعلیم

فعال او شعرا را سخن کند تلقین

خجسته مرکب او باد و آتش است بهم

بگاه سیر چنان و بگاه حمله چنین

عجب که شاه همی برکند بباد لگام

عجبتر اینکه همی برنهد بر آتش زین

فضائی است و بدو خلق را نباشد دست

زمینی است و براند بآسمان برین

تنی که جان خورد آن تیغ زهر خوردۀ اوست

چه حرز دارد جز نقش آن خجسته نگین

به تیزی سخن و دولت اندرو معنی

بگونۀ فلک و گوهر اندرو پروین

هنر بقوّت بازوی شاه داند کرد

که بخت یارش بوده است و کردگار معین

بپای بارۀ او حصن دشت ساده شود

بصف لشکر او دشت ساده حصن حصین

ز رای او رود اندر فلک ستارۀ روز

ز کف او رود اندر بهشت ماء معین

ایا بزرگ خداوند خلق و خسرو شرق

جهان سراسر شک است و همت تو یقین

زوال نعمت هرگز خدای نپسندد

بدان زمین که بدو در موافق تو مکین

عذاب دوزخ تا روز حشر کم نشود

ازان زمین که بدو در مخالف تو دفین

از آفرین تو بیرون اگر سخن طلبند

صفت نیابند اندر جهان مگر نفرین

روا نباشد اگر کس قرین تو جوید

ز بهر آنکه خدایت نیافرید قرین

برون برد علم تو ز مغز شیران هوش

برون برد کرم تو ز روی پیران چین

بدولت تو قضا با فلک منادی کرد

عدوی زاده بمرد و فگانه گشت جنین

دو جای دارد بدخواه ملکت از دو جهان

ازین جهان همه سجن و از آنجهان سجین

بدیع لفظ تو درّست و افتخار صدف

بزرگ بأس تو شیرست و روزگار عرین

ز طالع تو نمودند چرخ را حرکت

ز سنگ حلم تو دادند کوه را تسکین

نه سر بود که نباشد بخدمت تو عزیز

نه دل بود که نباشد بطاعت تو رهین

حسد برد همه تن بر جبین خادم تو

ز بهر آنکه نهد پیش تو بخاک جبین

خدایگانا تو مهر دوستان بگذار

که روزگار خود از دشمنان گذارد کین

همیشه تا فلک و آسمان بود گردان

بود ز گردش او گردش شهور و سنین

براستی بگرای و بمردمی ببسیج

بمهتری بسگال و بخسروی بنشین

مباد هر که نخواندت شاه ، جز بنده

مباد هر که نخواهدت شاد ، جز غمگین

تراست بخشش و گیتی ، تراست دولت و روز

ببخش نعمت و گیتی بگیر و روز گزین