امید نیکی و تاج ملوک و صدر کرام
بزرگ خسرو آزادگان و فخر انام
یمین دولت و دولت بدو همیشه عزیز
امین ملت و ملت بدو گرفته نظام
سپهر کلی و جزوی بدو نموده هنر
جهان علوی و سفلی بدو گرفته قوام
اگر نبودی از بهر ملک او نبدی
نه چرخ را حرکات و نه خاکرا آرام
ز پای مرکب توقیر برگرفت شکال
به ملک توسن بیبند بر نهاد لگام
ز لفظ مدحت او طعم نوش گیرد نظم
ز ذکر دشمن او طعم زهر گیرد کام
به جاه بیاثر او کسی نیابد راه
ز بخت جز بدر او کسی نیابد کام
کسی که کینهٔ او را به دل بیندیشد
ز موی خویش نهد دام مرگ بر اندام
نگاه کردن شادی به من به رحمت او
کنون به رحم ز من سوی او شود پیغام
همیشه سعیاش مشکور باد و فالش نیک
که کار من بهنوا کرد و عیش من پدرام
به نام خدمت میمون او گرفتم فال
به یمن دولت منصور او گرفتن نام
چو شکر او بهدل اندیشهکردم از بس فخر
ز طبع خاطر من شکر داد نظم کلام
همینوشتم اشعار شکر او روزی
صریر منظوم آمد به شکر او ز اقلام
کجا خزینۀ زرّ و سفینۀ گهرست
به دست شاه جهان است هر دو را انجام
خدایگان خراسان همی بپردازد
خزینه را به سخا و سفینه را به حسام
کلام و تیغ شه است آنکه جبرئیل امین
ز آسمان سخن آورد وانگهی صمصام
بدین ضمیر بخسته است در دل حساد
بدان روان بفزوده است در تن خدّام
کدام زایر با فضل دید و نعمت او
که بر نیامدش آواز شکر او ز مسام
به نعمتش بفزودهست در زمین رتبت
به همّتش بفزودهست بر سپهر اجرام
ز رای اوست خیالی خرد به جان اندر
ز خشم اوست مثالی بر آسمان بهرام
اگرچه مایهٔ تاریخ عالم ایام است
فتوح اوست تواریخ گردش ایام
دلیل لشکر او هر کجا رود ظفرست
خجسته مرکب او را ز نصرتست اعلام
کنون عجبتر از آن فتح فتح غرجستان
که شد به دولت او مر سپاه او را رام
یکی حصارش کهش سر همی ستارهگرای
بناش کیوانبالا و سنگ آینهفام
شمیده مرغ بر آن بام برفشاند پر
رمیده رنگ بر آن سنگ بر گذارد گام
زمینش آهن و پولاد و برج گونۀ کوه
بسان بیشه سر برج او پر از ضرغام
چنان فکندی از منجنیق سنگ عدوی
که پر شدی دل نور از نهیب او بهظلام
سپاه خسرو مشرق بهفر دولت او
چنان گرفتند آن حصن را چو باز حمام
بهدولت ملک آن ناحیت بهدست آمد
نه قلعه ماند و نه شاه و نه چاکر و نه غلام
خجسته بادش آغاز هر چه خواهد کرد
وزان خجسته ترش نیز حاصل فرجام
بهکامکاری و اقبال و روز و روزبهی
نگاهدارش یا ذوالجلال و الاکرام
چنین که هست عزیز و چنین که هست بزرگ
چنین که هست قوی و چنین که هست تمام