عنصری » قصاید » شمارهٔ ۳۵ - در صفت اسب و مدح سلطان غزنوی گوید

چهار پایی کش پیکر از هنر هموار

نگار گر ننگارد چو او به خامه نگار

جهنده‌ای که همی برق ازو برد جستن

رونده‌ای که همی باد ازو برد رفتار

رود چنانکه رود گوی روزگار از کف

جهد چنانکه جهد یوز شرزه روز شکار

به باد ماند و کس باد دید ابر نهاد

به ابر ماند و کس ابر دید آتش بار

به کوه ماند و مردم بدو گذارد کوه

به مردمی که شگفت است کوه کوه گذار

چو چرخ گردد و بیرون نهد دو دست از چرخ

چو مار پیچد و اندر جهد به دیدهٔ مار

چو بشنوی به سر بانگ بر فرود آید

چو بنگری برسد هر کجا بود دیدار

چنان بود که ز افراز در نشیب آید

چو سنگ کان به نهیبش برانی از کهسار

گر از نشیب به سوی فراز خواهد رفت

ستاره گردد و بر آسمان زند هنجار

به گام تیز کند کام تیز دشمن کند

به سم سنگین هر سنگ را کند شدیار (شدکار)

به پای پست کند برکشیده گردن شیر

به دست رخنه کند لاد آهنین دیوار

ز راستی که بگردد همی گه ناورد

گمان بری که بود دست و پای او پرگار

چو آب جوشان باشد چو دست خواهد کند

چو مرغ باشد چون رفت بایدش هموار

گران بود به زمین بر، به پای چون بدود

به باد بر، نگذارد بدان گرانی بار

سپهروار به گرد هنر همی گردد

سپهر باشد اسبی کش آفتاب سوار

خدایگان جهان آفتاب فرهنگ است

که یک نمایش فرهنگ او شده‌ست هزار

نهان او را پیوست راستی به خرد

امید او را پرورد مردمی به کنار

به راستی برسد هرکش او رسد فریاد

ز کاستی برهد هرکش او دهد زنهار

به شاخ خار بر، از لطف او بروید گل

ز برگ تازه گل از قهر او بروید خار

چو بنده را بخوراند خدای و خود بخورد

خدایگان بدهد بار و خود ندارد بار

خرد به دانش او رستگاری آرد بر

هنر به گوهر او نیکنامی آرد بار

نگاه کن که در اندازۀ ستایش او

سخن چگونه گرامی شده‌ست و خواسته خوار

میان آب که دید آتش زبانه زنان

به دست شاه چنانست تیغ گوهر بار

تموز به ز بهارست، تیغ تیزش را

به تف باد تموز اندرست رنگ بهار

سری به افسر آرد سری به دار برد

اگرچه گوهرش آگاه نی ز افسر و دار

به رنگ مینا گشت اندرو نشانده جمست

جمست ازو شود اندر نبرد دانۀ نار

به مغزش اندر بی زنگ زنگ زنگار است

شگفت باشد زنگارگون بی زنگار

نه او ز خواب و ز بیداری آگهست و ازو

روان مردم خفته است و بخت او بیدار

شگفت لشکر چیپال بود و لشکر خان

شگفت‌تر سپه و میر اوست لشکر بسیار

خدایگانا نیکی چنانکه هست تراست

ز نیکوئی که ترا هست باش برخوردار

همه جهانرا رنج است و مر ترا شادی

همه شهانرا گفتار و مر ترا کردار

ز آرزو و ز آرایش ستایش تو

همی به خاک و به سنگ اندر اوفتد گفتار

خدایگانی جاوید را تو داری مهر

بزرگواری و فرهنگ را تو بندی کار

جهانیان همه انبار خواربار کنند

ستوده خوی تو از آفرین نهد انبار

شماره گیر بیابد کرانه گردون را

کرانهٔ هنر تو نیابد او به شمار

به بزم چندان دادی که کس نبرد گمان

به رزم چندان کشتی که رستی از پیکار

چه آتشی که نه از تو بود درست، چه جنگ

چه کار کش نه تو فرمان دهی و چه بیکار

جهان اگر به تو ناید بر، که داند رفت

چو ورد اگر بنپرسد ترا، چه داند خار

توئی که داد تو زنده کند همی مرده

تویی که یاد آسان کند همی دشوار

ز گرد اسپ تو تیره شود سپیدی روز

ز تاختنت سیه شد سیاهی شب تار

تویی که دستخوش تست گردن گردون

تویی که گنج تو دارد به گنج دستگزار

به مهر جان افزائی به کینه جان انجام

به دست جان انگیزی به دشنه جان اوبار

اگر نه تیمار از بهر دشمنت بودی

به رامش تو ز گیتی برون شدی تیمار

بر آن امید کز آن تیر تو کنند مگر

بلند گشت درخت خدنگ در بلغار

به یک خدنگ دُژآهنگ جنگ داری تنگ

تو بر پلنگ شخ و بر نهنگ دریا بار

اگر نبرد ترا کوه جانور گردد

وگرش جامه ز آهن شود همه هموار

جدا کنی به سر تیغ بند او از بند

جدا کنی به سر نیزه پود او از تار

همیشه تا که به گیتی نگار و مایه بود

بود نگار هزاران هزار و مایه چهار

میان به شادی بند و سخن به شادی گوی

زبان راوی باش و درخت نیکی کار

هم از خرد تو همی باش بر خرد گنجور

هم از هنر تو همی باش بر هنر سالار