بهار زینت باغی نه باغ بلکه بهار
بهار خانۀ مشکوی و مشکبوی بهار
سرشت طبعش را هر چهار طبع هواست
نهاد سالش را هر چهار فصل بهار
ز رنگ صورت او کارنامۀ نقاش
ز بوی تربت او بارنامۀ عطار
هوا ز نکهت بویندگان او تبّت
زمین ز نضرت بینندگان او فرخار
بصر ز صورت او عالم صُوَر گردد
اگر نگاه کنی ژرف سوی آن اشجار
چو مرغزار یکی شیر دارد اندر بر
چو واق واق یکی مردم خرد آثار
بسان کرگ یکی پیل بر گرفته به شاخ
بسان ارگ یکی بر هوا کشیده حصار
حصارهای پر امثالهای مینا رنگ
ارم نیند و جدا هر یکی ارم کردار
بسان قبه و ارتنگ مانویش غلاف
بسان کعبه و دیبای خسرویش ازار
چو دیبهی که به رنگ پرند هندی هست
زبرجدینش بود پود و زُمْرُدینش تار
همی نشاط کند بلبل اندر او گوئی
چغانه دارد در کام و در گلو مزمار
نوای زیر و بم آرد ز حلق بی بم و زیر
همی فسوس کند بر نوای موسیقار
درخت نارنج ، از خامه گوئیا شنگرف
بریخته است کسی مشت مشت بر زنگار
بسان مجمر میناست گرد مشک بر او
بخار مشگ برآید همی ز شعلۀ نار
ز برگ و بار همه طوطیان پرّانند
که برگشان همه پرّست و بارشان منقار
چو گنجخانهٔ پرویز روی تربت او
ز سیم و نقره و یاقوت و زرّ مشت افشار
خجسته باز گشاده دهان مشکیندم
گشاده نرگس چشم دژم ز خواب و خمار
چو جام زرّین کاندر میان او عنبر
چو جام سیمین کاندر میان او دینار
یکی نه چشم ولیکن بگونۀ چشمی
که دیدهش از شبه باشد مژه ز زرّ عیار
یکی نه چتر ولیکن بگونۀ چتری
که سیم خامش و میناش چون سرین زنگار
بنفشهزارش گوئی حریر سبزستی
که نیل ریزه برو بر پراکنی هموار
چو مهرههای کبودست بر بریشم سبز
به طبع بسته و پیوسته بیگره ستوار
همه صحایف اقلیدس است پنداری
که شکلهاش دهد مر مهندسان را کار
سپهر نی و بسان سپهر مرکزِ نور
ستاره هست ولیکن ستارۀ سیار
مجرّهوار یکی جوی اندرو گذرد
بر آب خضر تبه کرد آب او بازار
چو رای عالم صافی چو جان عارف پاک
چو شعر نیک، روان و چو دین حق دوّار
اگر بجنبد گوئی همی بجنبد جان
اگر بپیچد گوئی همی بپیچد مار
بسان قارون گاهی فرو شود به زمین
گهی شود به هوا بر چو جعفر طیاّر
گهی ببینی گشته چو پشت بازخشین
گهی منقّط بینی چو پشت سنگین سار
بخار او که بخیزد ز دل فروزد شمع
ز دیده عقد کند، عقد لؤلوی شهوار
اگر زبان بگشائی به وصف خم بزرگ
روا بود که دهد وصف او به شعر شعار
چو همت ملکانست بر گذشته ز وهم
کنارۀ شرفش بر شرف گرفته قرار
بزرگ طاقش را کالبد فلک بوده
بلند گنبد او را قضا زده پرگار
نبشتههاش جمال است و خشتهاش لقا
نگارهاش کمال و عیارهاش فخار
لطیفتر ز جوانی و خوشتر از نعمت
وزو برون نشود آن دو چیز را هنجار
وگر به خانهٔ کافوری اندرون نگری
زمان مشرق بینی در ابتدای نهار
چو کف موسی کآیت همی نمود از جیب
چنانکه روی بهشتی بود به روز شمار
طراز زرّین بر جامۀ ملوک بود
که ماند او را زرّین طراز بر دیوار
وگر کنی صفت خانۀ نگارستان
برون شود ز طبایع بر آتش تیمار
بدیع گنبد او همچو جام کیخسرو
در او دوازده و هفت را مسیر و مدار
بسان بتکدهها طاقهاش پر صورت
شکفته چون گل و بیعیب چون دل ابرار
فروغ روی چو مهْشان همی نماید گل
شکنج زلف سیهْشان همی فشاند قار
نه وشّی و همه با جامه های وشّی رنگ
نه جانور همه باغمزگان جان اوبار
نه کان زرّ و همه زرّ سرخ بی تخلیط
نه کان سیم و همه سیم نقرۀ بی بار
درو نگاشته بر فال نیک و اختر سعد
خدایگانرا بر بزم و رزم و گاه شکار
شکار: دولت عالی و رزم: قهر عدو
بقا و نعمت را کرده بزمگاه اظهار
قرار دلشدگانست و گنج بی دربان
نجات ممتحنانست و داروی بیمار
وگر به گنبد فروار خانه آری دل
سخن منقش گردد ز فرّ آن فروار
چو جعد زلف بتانست در شکسته بهم
گره گرهْش میان و شکن شکنش کنار
شکن یکی و گره برشکن هزار افزون
گره یکی و شکن بر گره فزون ز هزار
وگر ز صفۀ خانه نظر کنی سوی باغ
زبرجدین شود اندر دو چشم تو دیدار
اثر اثیر کند بر زمین ز بهر چرا
که عکس او به اثیر اندرون کند آثار
ز حسن گوئی پیوسته گوهرش به هنر
ز لطف گوئی پرورده دولتش به کنار
درخت او که بروید لطیفتر ز نجوم
بخار او که بخیزد شریفتر ز فخار
بدین صفات به میمند باغ خواجۀ ماست
که کدخدای جهانست و سیّد احرار
عمید دولت ابوالقاسم احمد بن حسن
که هست طاعت او بر سر زمانه فسار
چنار کرد دعا تا مگر بود سخنش
از آن چو پنجۀ مردم شدست برگ چنار
سیاست و کرم خواجه گردش فلک است
کزو سوار پیاده شود، پیاده سوار
به خواجه عیب و عوار زمانه گشت هنر
گرفت از آن هنر خواجه جای عیب و عوار
ز نور روز گریزد همیشه ظلمت شب
چو فخر پیدا گردد نهفته ماند عار
ز خواجه جود پدید آید و ز گردون بخل
ز ابر آب پدید آید و ز خاک غبار
زمین که کوه کشد بار آن کسی نکشد
که او به عمر یکی پیش خواجه یابد بار
چو دیده چهرش در چشم مردمست مقیم
چو عقل مهرش با جان کند همیشه جوار
همه ستایش آفاق خواجه را صفت است
همی کنند ستایندگان ازو تکرار
بسی کس است که منکر بود به صانع خویش
همی دهد به بزرگی و فضل او اقرار
بایستند بزرگان چو پیش او برسند
چو در شوند به دریا بایستند انهار
کفش پدید به مقدار و جود ازو خیزد
اگر چه نیست پدیدار جود را مقدار
مثالش آنکه سخن خیزد از حروف همی
اگر چه هست حروف اندک و سخن بسیار
چو بدره مهر کند مهر اوست للشعراء
چو باره داغ کند داغ اوست للزّوار
بصورت لب مردم بود ز بوس کرام
به هر کجا شود ، او را همه زمین و دیار
از آنکه چشم شقاوت بود عداوت او
شود به دیدن اعدای او دو دیده فگار
که داندش که نیارد حسد ز دانش خویش
که بیندش که نخواهدش چشم خویش نثار
ز دوستی که عفو دارد از گنهکاران
سپاس دارد و گیرد ز دیگران آزار
نبود و هم نبُوَد جز به عرض خویش بخیل
نکرد و هم نکند جز برای دین پیکار
چنان بداند احکام بودنی گوئی
نهفته نیست ازو مر زمانه را اسرار
به نقش سیرت او مهر کرده شد معنی
به نام مدحت او داغ کرده شد اشعار
از ایمنی که کندشان عجب نباشد اگر
کند روان بر زنهاریان خود زنهار
به چوب ماند هر دو خلاف و طاعت او
ازین: ولی را منبر . وزان: عدو را دار
به یک عطاش چنان سائلس غنی گردد
که بدرههاش بود گنج و کیسهها قنطار
همیشه تا همی امروز باشد از پس دی
همیشه تا همی امسال باشد از پس پار
بقاش باد و سرش سبز باد و کار به کام
فلک مساعد و دولت رفیق و ایزد یار